خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

اسمِ بچه

قبلا گفته بودم اسمی که برای بچه انتخاب کردیم همسر پیشنهاد داد حقیقتش اصلا به دل من نبود و نیست ..اسم خودم مذهبیه دوست داشتم اسم پسرم ایرانی و یا به زبان محلی خودمون باشه اسم عربی دوست ندارم و میدونمم مُد اسم مذهبی تموم شده اما همسر گفت خاطره به جانِ خودت خواب دیدم کسی بهم گفت بچه ات پسره و اسمش هم رضا بذار 


خانواده ی همسری مرتب مسخره میکنن میگن امیررضا طولانیه تا صبح طول میکشه بخواییم صداش کنیم این چه اسمیه یا حداقل یه اسم دیگه هم انتخاب کنید شناسنامه ای امیررضا باشه و تو خونه به اون اسم صداش کنید گفتم نه نمیخوام چند اسمه باشه


جاری جدید و زن برادرش گفتن  تو قراره درد بکشی تو باید انتخاب کنی گفتم ببینید همسرم اصلا مجبورم نکرد و حتی گفت تو نخوایی اسم دیگه میذاریم اما خب اونم پدره و ذوق و شوق داره نمیشه که فقط بگم من ذوق مادرانه دارم و من باید انتخاب کنم 


حالا بدجور تو ذوقم خورده کاش همسر خودش از ته دل پیشنهاد بده اسم دیگه ای بذاریم فعلا در حال دعا کردن هستم 



مهمونیِ مادر شوهر

مادر شوهرم پنج شنبه غروب تماس گرفت تا نوه ی دختریش رو برای نیم ساعت بذاره پیشمون بره خرید میوه و بیاد اما نیومد دنبالش تا ساعت ده شب خب من پیش خانواده ام بودم خودم مهمانم نمیتونم که هر شب مهمانم براشون بیارم و دقیقا هم موقع شام میفرستتش ..ده روز اول مهرماه مسافرت بود منم به روی خودم نیاوردم دختر رو کجا میذارن چون میدونم اگر میگفتم بیار اینجا دیگه کل نه ماه مدرسه به سرویسش میگفت اینجا پیاده اش کنه و خودشو راحت میکرد.


جمعه شام خانواده ی عروس جدیده رو دعوت کردن‌ من و جاری و خواهر شوهرمم بودیم زیاد ازش خوشم نیومد به زود دست داد سلام کرد اما تو دلم گفتم نمیدونی داری خودتو بدبخت میکنی البته دهه ی هفتادی ها خوب بلدن چطور پسرها رو رام کنن قبل از اینکه بیاد برادرشوهرم طوری رفتار میکرد انگار غریبه داره میاد و مرتب غر میزد بهش گفتم خوبه اینا خانواده ی نامزد خودت هستن چته غر میزنی گفت دوتا عروس داریم من خونه رو تمیز کردم چرا نیومدی کمک گفتم من اصلا نمیتونم کار کنم مادرشوهرم گفت از صبح داره میگه زنگ بزن خاطره یا اون عروس بیاد کمک کنه بهش گفتم خاطره استراحته نمیشه کار کنه اونم دوتا بچه ی کوچیک داره الان بیاد کی بچه هاشو بگیره..یا اینکه اسم پدر نامزدش اصغر بود جلوی ما میگفت مامان زنگ بزن ببین اصخر حرکت کرد یا نه و خودشم با زیر شلواری تنگ و چسبون بود شوهرم بهش گفت لباستو عوض کن خودش وخواهرشوهرم گفتن چشه خوبه شوهرم گفت این تیپ مناسبت نیست یعنی خیر سرت دامادی و راضیش کرد تا لباس عوض کرد 



بهش گفتم خاله وقتی مهمان دارید شب زود بخوابید که فرداش تا ساعت دو ظهر خواب نمونید و خلاصه ساعت هشت و نیم مهمانها اومدن و آقای داماد چنان اخمی کرده بود و اون دور ایستاد و از دور سلام کرد  شام خوردن منم بعد از شام رفتم تو اتاق دراز کشیدم جاری و خواهرشوهر و عروس جدیده و زن برادرشم اومدن پیشم و عروس خانم راجب عمل بینی صحبت کرد که شش ماه قبل انجام داد و راضی بوده و به جاری بزرگه گفت حتما برو عمل کن


موقع رفتن خواهرشوهر به داماد گفت اون انگشتری که واسه نشون گرفتی چون عروس اولین باره اومده و چند روز دیگه هم تولدشه بهش بده آبان ماه دوباره یه طلای دیگه برای نشون نامزدی بخر و همینکارم کردن جاری بزرگه به من نگاه کرد اخم کرد و کلامی حرف نزد که یعنی چرا اون موقع برای من نخریدن و بهم گفت برای تو چی خریده بودن گفتم من اولین بار اومدم چیزی بهم ندادن و برامم مهم نیست برای تو هم مهم نباشه زندگیتو با زندگی ای که معلوم نیست چی بشه خراب نکن (اعتراف میکنم حرفاش روم اثر گذاشت و ناراحت شدم چرا به منم بار اول یه هدیه کوچیک ندادن ) و البته بعدش به خودم امیدواری دادم که خداروشکر تا الآن شوهرم به حرفم بوده و راضی بودم ..جاری بزرگه از عصبانیت بدون خداحافظی رفت و بهم گفت خاطره قبلا گفته بودم ببین برای فامیل خودشون چکار میکنن من و تو غریبه بودیم اینکارها رو انجام ندادن گفتم بیخیال بهش فکر نکن 


برادرشوهر بهم گفت خاطره گل سرسبد عروسامون رو دیدی ؟ دیدی چه خوشکله ؟ گفتم ماست فروش نمیگه ماستم ترشه و میخواستی با هفت میلیون پول خوشکل نشه در اخر گفتم مبارکتون باشه خوشبخت بشین گفت کادو رو اماده کن گفتم باشه تو هم کادوی پسرمون رو آماده کن گفت پس گردنی بهش میدم گفتم از هر دستی بدی از همون دستم میگیری در اخر گفت گرو کشی میکنی گفتم بله


از پنج شنبه موقع خواب رفتم خونه ی خودم بیشتر کارها رو همسرجان انجام میده منم دراز کشیدم و میگم چکار کن چکار نکن یا فلان وسیله کجاست و کجا بذارش البته در نظر همسرجان هر وسیله ای که بیشترین کاربرد رو داره در کشوی اول کابینت باید قرارداده بشه از کفگیر ملاقه گرفته تا سفره و فندک و دستگیره  بهش گفتم هیچی دیگه نمیگم خودت میدونی باید کشو و طبقات کابینت رو تا بعد از شام مثل روز اول تحویلم بدی و اینگونه شد که دیشب  تا ساعت دوازده شب توی آشپزخونه داشت کار میکرد ....


چون گرمم میشه همسر تو پذیرایی رختخواب پهن کرد تا روبروی کولر باشم البته نیمه شب حداقل سه بار برای دستشویی بیدار میشم و با مصیبتی از روی زمین بلند میشم پادرد شدیدی دارم ..موقع خواب همسر نگام میکنه میگه چه خوب شد اومدی هر شب که تنها میومدم اینجا انگار چیزی گم کرده بودم 


دیروز تماس گرفتن  که سرویس تخت و کمد آماده شده آدرس بدید تا بفرستیم و کرایه اش برای منطقه ی شما بین ۶۰ تا ۷۰ میشه بابا بهشون گفت عروب دامادم میاد میبره خودمون وسیله داریم گفت حالا که وسیله دارید پس بعد از اربعین بیایید چون اگه خودمون بیاریم الآن تحویل میدیم (نمیدونم این قانون رو از کجا آوردن )بابا هم گفت باشه شما بگو یک ماهه دیگه بیا قبول میکنم و بعد هم خداحافظی کرد.


نمیدونم گفته بودم که مادر جان رفته پرده و ملافه برای تشک خریده و همه رو هم دخترونه خریده میگه من گفتم بچه پسره فروشنده کیتی و سفید برفی و هفت کوتوله  داده بعدشم من پنج تا بچه بزرگ کردم نگفتم لباسش دخترونه ست یا پسرونه پس الکی ایراد نگیر  حالا راضی شد ملافه ها رو ببره بده تشک پنبه ای درست کنن پرده هم من راضی شدم استفاده کنم تا بعدا خودم پسرونه بخرم.


سرویس لحاف تشک و بالش نوزادی خودمم میدم تا پنبه هاش رو تازه کنن برای تو گهواره یا دم دستی  استفاده میکنم 





دکتر گفت نگران نباشم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همسرِ حساسِ من

 وقتی میریم خونه مادرشوهرم ( البته از اول بارداریم تا الآن فقط سه بار رفتم چون همش استراحت بودم یا مادرشوهرم خونه نبود) اگه بخوام دراز بکشم و بالشی توی پذیرایی باشه همسرم خیلی راحت و بلند میگه خاطره صبر کن برات بالش بیارم این بالش فلانیه ( برادر کوچیکشو میگه ) نمیخوام ازش استفاده کنی یا مثلا مادر شوهرم ماه قبل دو شب تنها بود میرفتیم پیشش میخوابیدیم چون فقط خخودش و پسر کوچیکش هستن رختخوابارو تو اتاق جمع نمیکنه فقط مرتبشون میکنه موقع خواب خواستم دراز بکشم گفت خاطره بیا این سمتم بخواب آخه اون سمتم تشک فلانیه بدم میاد روش بخوابی 


کلا متوجه شدم حساسه و تا حالا هم نذاشته تنهایی برم خونشون مگر اینکه قرار باشه شام یا ناهار بریم پیش مادرشوهرم و اون لحظه تنها باشه کارم نداره برم آخه برادر شوهرم متاسفانه شعور نداره لباس درست بپوشه یا درست بشینه درست صحبت کنه مثلا پارسال تو مسافرت با کارت شناسایی مادرشوهرم یه اتاق بزرگ گرفتیم موقع خواب واقعا بد لباس میپوشید یا مثلا من و شوهرم کنار هم خواب بودیم با صدای بلند گفت فلانی حواست باشه دارم نگاهت میکنم ببینم چکار میکنی خیلی از حرفش بدم اومد چندش اور بود شوهرمم بهش گفت خفه شو شعور داشته باش هر چیزی تو ذهن کثیفته به زبون نیاری 


یا مثلا یک شب قبل از ازدواجمون کلیدخونه دست شوهرم بوده من بیرون بودم قرار بود برای نصب یخچال بیان وقتی نصاب اومد برادرشوهرم و پسرعموش هم که از شهرستان اومده بود همراهش رفتن وقتی نصاب رفت برادر شوهرم به پسر عموش گفت فلانی این اتاق خوابشونه اینم تخت خوابشونه و روی تخت دراز کشید پسر عموشم نشست روی تخت شوهرم عصبانی شد جلو پسرعموش چیزی نگفت اما بعد قیامت بپا کرد گفت تو شعورنداری یه نامحرم میبری اتاق برادرتو نشون بدی تو با اجازه ی کی روی تخت من دراز کشیدی و دیگه تو خونه راهش نداد 


همسر جان خدارو هزار بار شکر بددل و شکاک نیست اما بیش از حد روی چنین مسایلی حساسه

گر نگهدار من آن است.....

دختر عمه ام پیام داده خاطره سونوی کبد رو انجام دادی یا نه بهش جواب دادم هنوز دستگاه فیبرو اسکن درست نشده و منتظرم تا تعمیر بشه گفت پس حتما پیگیر باش گفتم باشه


توی استانمون فقط همین یه بیمارستان این دستگاه رو داره و دقیقا فقط هم سه شنبه ها انجام میدن حالا از صبح زود هر چی زنگ میزنم ببینم  درست شده که برم نوبت بگیرم یا نه جواب نمیدن آخه صبح زود باید برای نوبت دهی برم عصر هم برای انجام سونو .


 روز یک شنبه غروب رفتم حمام بعد از حمام دراز کشیده بودم حس کردم زیر دلم  یه دردی مثل پریودی دارم اولش اعتنایی نکردم باز تکرار شد و کمر درد خیلی شدیدی گرفتم و با اینکه دراز کشیده بودم شکمم به حدی سفت شده بود که حس کردم دارم خفه میشم به سختی بلند شدم نشستم اب خوردم نفس عمیق کشیدم بعد دوباره خوابیدم کم کم شکمم نرم شد اما تا دیشب کمر درد داشتم و دیگه مثل قبل حرکت پسری رو متوجه نشدم اولش فکر کردم طبیعیه اما تا دیروز عصر دیگه نگران شدم ابلیمو طبیعی مامانم اماده کرد خوردم اب هم کنارم بود میخوردم باهاش حرف زدم دیدم یه کم تکون خورد و سمت راست زیر شکمم نیم ساعتی یکبار درد میگرفت  امروز عصر میرم مطب دکتر تا ببینم چی میگه


عروس همسایه مون تو شهرستان دقیقا مثل من کمر درد داشت و شکمش سفت میشد و هفت ماهگی زایمان کرد و چهارده روز بچه اش تو دستگاه بود من به خدا توکل کردم


دیگه دیشب تا نیمه شب باهاش حرف زدم دستمو روی شکمم گذاشتم سوره ی قدر خوندم بعدم گفتم خدایا تو این بچه رو با اشک و دعا و درمان بهم دادی خودتم برام نگهش دار بزار تا نُه ماهگی بتونم نگهش دارم بعد بسلامت بدنیا بیاد گفتم خدایا نذار حسرت تو دلم بمونه ... الآنم که دارم مینویسم باز گریه ام گرفت البته خداروشکر ساعت هفت صبح تکون خورد و برای اینکه آروم بشم وبلاگ فرزانه رو باز کردم و پستی که رفته بود  مطب دکتر و گل دخترش تکون میخورد رو چند بار خوندم و اروم شدم.


برای گل پسری سطلی که خواستم با نمد تزیین کنم تمام شده الگوی عکس نی نی و یه پسر بچه رو روی نمد برش زدم اما تا ماه های اخر ان شاالله میدوزم تا به دیوار اتاقش بزنم اگرم نتونستم وقت زیاده ... خواهرم ازش عکس گرفته وقتی برام فرستاد میذارمش شاید اشکالاتی داشته باشه اما بنظر خودم خوب بود چون اولین تجربه ی نمد دوزیم بوده.


آقای همسر دو شبه میگه خاطره بیا بریم خونمون تو که اینجا و من اونجام یه جوری هستم آرامش ندارم شبها چند بار بیدار میشم و میخوابم ...میگه صبحها خواستم برم سرکار صبحانه و میوه  و آب و کنترل تی وی میذارم کنارت میرم ظهر هم مامانت یا مامانم میاد پیشت و غروبم خودم زود میام شام میپزم فقط بیا بهش گفتم برای منم سخته اما باید تحمل کنیم تا ببینم این بار  دکتر چی میگه بعد تصمیم میگیریم.


همسر میگه اینکه زیاد تکون نمیخوره  به این دلیله که بزرگتر شده جاش نیست و اینکه شکمت سفت شده به این دلیله که پاهاتو موقعی که دراز میکشی جمع میکنی پاهاتو کامل بکش دقت کردم دیدم راست میگه پاهامو کامل کشیدم دیدم آروم آروم شکمم نرمه نرم شد البته باز از باسنم تا انگشت پام درد گرفت


واقعا راست میگن تو بارداری دردهای زیادی سراغ مادر میاد


تو رو خدا برام دعا کنید میترسم خیلیم میترسم اگه زبونم لال مشکلی پیش بیاد ممکنه دیگه نتونم مادر بشم چون اینبارم با معجزه باردار شدم دخیره ی تخمدانم فقط دو صدم بوده و هرماه بدتر میشد .


"گر نگهدار من آن است که من می‌دانم ..... شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد