خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

بهمن ماه

توی بهمن اتفاقات زیادی افتاد شوهر عمه ی همسرم همون که پیشش کار میکرد فوت کرد برای گل پسر تولد نگرفتم یه کیک آماده گرفتیم چند تا بادکنک به استند زدم دو تا لیوان ژله آماده کردم و عکس گرفتیم ...

دوازدهم بهمن مادربزرگم سکته کرد فلج شد و رفت تو کما اولش اصلا ناراحت نشدم اما کم کم ناراحت شدم سه شنبه شب ساعت یازده رفتم ملاقاتش تو اون دو روز هیچ واکنشی نشون نمی‌داد وقتی بابام رفت بالا سرش تکون خورد وقتی من رفتم درگوشش گفتم خاطره هستم و به حرمت نمازهایی که در کودکی یادم دادی برات قرآن میخونم گریه کرد پرستار اومد کنارم وقتی اشکهاشو دید پرسید چه نسبتی باهاش دارم گفتم نوه ی پسریشم بهم گفت داری اذیتش میکنی برو گناه داره ...براش شهادتین رو گفتم اشکهام بی اختیار پایین میریخت بهش گفتم سلام منو به برادرم برسون بگو دلم براش تنگ شده و در آخر غروب پنج شنبه فوت کرد بخاطر پسرم تو مراسم شرکت نکردم آخر هفته که خلوته میرم سر مزارش 


پسرم دیگه راه می‌ره اوایل یک قدم و کم کم تا پنج قدم و ماشاالله بهش الان دیگه راه می‌ره دیگه خیلی کم چهار دست و پا می‌ره می‌خوام برم براش کفش یا دمپایی صدا دار بگیرم ...