خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

پسرک مهربونم

از چند روز قبل از عاشورا پسرم رو از پوشک گرفتم واااااقعا سخت تمرین مرحله ی بزرگ شدن بچه ست اوایل خوب همکاری میکرد دوباره بعد از مدتی نه بعد فقط برای جیش میگفت و بالاخره بعد از نزدیک چهار ماه یک دفعه ای خووووب همکاری می‌کنه بشدت از بوی ادرار بدش میاد و میگه زود بشور تا بره بو میده یک بار بهش گفتم مامان ببین خودت از بو بدت میاد خب منم بدم میاد تو موقع دستشویی نمیگی و باید لباست که کثیفه بشورم بهم گفت مامان اول (قول) میدم دیگه بهت بگم ببخشید بوسش کردم و فکر کردم همین طوری گفته اما از روز چهارشنبه دیگه بهم گفت ( بزنم به تخته ) 

دخترکم روز به روز خوردنی تر میشه لپهاش میگیرم بین دستام و میکشم و میگم میشه بخورمت و اون می‌خنده محکم بغلش میکنم از اینکه صبوره ناراحت میشم حتی گریه میکنم 

واکسن چهار ماهگی که زد خیلی کم گریه کرد حتی خواب بود از کنارش تکون نخوردم دستش گرفتم بوسش کردم گفتم دخترکم مهربونم صبورم عاشقتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.