خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

وقتی پسرم چند ماهه بود هر روز و هر لحظه میگفتم کی بزرگ میشی من کیف کنم و البتههههه از شیر دادن راحت بشم اما الان برعکس اصلا دوست ندارم بچه هام بزرگ بشن هر روز پسر کوچولوم بوس میکنم و محکم تو بغلم میگیرم و میگم میشه زود بزرگ نشی تا من بیشتر کیف کنم و لذت ببرم اونم دستهاش دور گردنم میذاره میگه باشه مامان.


دخترکم خوردنی تر شده هر وقت میریم بیرون همه میان سمتمون و میگن میشه بغلش کنیم یا لپ های نازش رو نوازش میکنن اونم براشون میخنده


دیشب خرید عید بچه ها رو انجام دادم اسفند هم گرونتره هم شلوغتر ...دو هفته قبل رفتم بهم گفتن هفته آخر بهمن بار عید میرسه اینجا هوا از اسفند گرمه پس باید منتظر میموندم لباس آستین کوتاه بیارن و دیشب براشون خرید کردم  

خداروشکر وقتی میریم بیرون اصلا پسرم نمیگه چیزی میخوام  کلی مغازه اسباب بازی فروشی میبینه اما بی خیال از کنارشون رد میشه فقط از پله برقی نمیگذره عاشق پله برقیه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.