خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

بی پولی و آبرو داری

کارتم رو میدم صاحبخونه تا بره پول خونه رو برداشت کنه زنگ میزنه میگه دستگاه کارت رو خورد مجبور شدم برم بانک ...وقتی از بانک خارج شدم یه پیرزنی که از مشتری های مغازه بود رو دیدم جلوی بانک نشسته فکر کردم خسته شده نشست تا استراحت کنه صدام کرد دخترم بیا اینجا رفتم کنارش سلام و احوالپرسی کرد فکر کردم منو شناخت عینکم رو برداشتم بهش گفتم سلام خاله جان خوبی خسته نباشی بهم گفت ممنونم دخترم سلامت باشی حس کردم نشناخت چیزی نگفتم یهو بهم گفت مریض دارم دستم خالیه 


بهم کمک کن  نمیدونید چقدررررررر دلم گرفت وقتی دیدم یه زن تو این سن مجبور میشه گدایی کنه بغض گلوم رو گرفت بهش پول دادم ازش خداحافظی کردم رفتم اونطرفتر ایستادم خواستم ببینم چون منو شناخت ازم پول خواست یا نه کلا از همه میخواد متاسفانه به همه میگفت .


لباس کثیف و فقیرانه تنش نکرده بود کاملا مرتب و تمیز بود و نشون میداد از سر ناچاری این کارو میکنه تو دلم گفتم چقدر بچه هاش میتونن بی انصاف باشن هر هفته میان خونه ی مادرشون میخورن اما نمیگن مادرمون از کجا پول میاره کل مسیرم تا خونه رو بهش فکر کردم گریه کردم گفتم خدایا گفتی روزی فقیرها رو توی روزی ما قرار دادی کاش بیشتر بهش کمک میکردم ....حتی اگه الکی گفته بود اما بازم یه آدم تو این سن وقتی بره جایی بشینه که نزدیک خونه اش هست  و از کسی کمک بخواد یعنی واقعا درمانده شده یعنی به روزی حلال اعتقاد داره گدایی میکنه اما دزدی نمیکنه 


جلسه بعدی رانندگی رو میخوام بگم از اون مسیر بریم اگه دیدمش کمکش کنم یه مقدار پول از صندوق صدقات برمیدارم خودمم پولی اضافه میکنم بهش میدم بهش میگم یه فاتحه بفرست برای اموات هر کسی که از این پولها حقی داره .


نذری دادن رو قبول دارم اما نه به سبک ما ایرانی ها ...وقتی منی که میدونم همسایه و فامیلم وضع مالی خوبی داره چرا باید نذری رو بدم به چنین کسی نذری رو به فقرا بدیم هیچوقت نذر رو الکی ادا نکنیم .

خواستن توانستن است

سخت مشغول تمرین رانندگی هستم اما نمیدونم چرا میترسم شش جلسه رفتم یه روز کارم خوبه یه روز افتضاحه   امروز با ماشین بابام تمرین کردم نمیگم عالی بودم اما خوب بود و لحظه ی آخر خواستم دور زدن دوفرمونه تمرین کنم عقب عقب که رفتم سپر ماشین رو کوبوندم  بابام چیزی نگفت اما گفت دیگه نمیذارم تنها بری ...نیم ساعت بیشتر داشتم دور زدن دوفرمونه تمرین میکردم اما نمیدونم چرا خراب کردم 

با خواهرم تصمیم گرفتیم خونه رو بفروشیم یه خونه ی ویلایی بزرگ بخریم ...خونه رو فروختیم دنبال وام هستیم یه خونه سه خوابه با دوتا مغازه پیش فروش پیدا کردیم فعلا مقداری پول بهش دادیم قرارداد هم بستیم مابقی پول رو تا وام بگیریم پرداخت میکنیم امیدوارم موفق بشیم .


خانه ی قدیمی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چهارشنبه های سفید

همیشه از هر حرف و بحث سیاسی فراری بودم و هستم ..مشکلی با پیج چهارشنبه های سفید ندارم تازه با بعضی حرفهاشم موافقم اما خیلی خیلی عکسنوشته ی زیر به دلم نشست نه بخاطر کشورم یا هر چیز دیگه ای فقط و فقط بخاطر شهید حججی و خانواده اش ....