خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

برادر شوهر و اراده نداشتنش

نمیدونم چرا برادر شوهرم فکر میکنه ازدواج یعنی خرید لباسی از یه بوتیک و پاساژ و یا ازدواج یعنی فقط رابطه ی جنسی


خیلی واضح تو جمع جلوی من و خواهرش به دو تا داداشاش  میگه به ازدواج الان نیاز دارم نه وقتی پیر شدم و شماها با همسراتون حال میکنید فقط من مجردم ..چندشم میشه وقتی اینطور حرف میزنه وقتی نگاهم میکنه و لبخند میزنه بدم میاد حالا من هیچ ارایشی ندارم یا لباسام کاملا پوشیده و ساده ست 


چندشم میشه اگه حرفی تو جمع زده بشه بقول خودش میخواد شوخی کنه و میگه الان اینو میزنم روی شکم خاطره و من اون لحظه ذهنم فقطططط سمت افکار منفی میره که این چرا اینطوری میگه یا وقتی میپرسه بچه لگد میزنه خجالت میکشم ...فامیل پدری ِ من بیش از حد لارج هستن راحتن حجاب معنی نداره اما تا حالا ندیدم پسری از فامیلمون  تو جمع این رفتارها رو نشون بده 


دوشنبه شب برادر همسری و مادرش اومدن خونمون و گفتن استخاره گرفتیم و بهتره کنسل بشه ولی برادرش هنوووز دو دل بود و گفت  دختره رو میخوامش در اخر همسر به سیم اخر زد و با یه تماس تلفنی به پدرِ دختره گفت بهتره این نامزدی کلا کنسل بشه برادر من فکر نکنم زن نگهدار باشه و از همه مهمتر نمیخوام آرامش زندگیِ خودم از بین بره و فردا روزی بخاطر دعواهای این دو نفر اعصاب من داغون بشه و خیلی روشن گفت من بعنوان برادر بزرگترش که جای پدرشه مخالفم و پدره دختره گفت با هم کنار میان و طوری صحبت میکرد که میخواست این وصلت سربگیره  دیشب باز  برادر همسر زنگ میزنه  میگه خاطره من دختره رو میخوام ببین شوهرت چکار کرده گفتم برو بابا تو هم دیگه شورشو درآوردی انگار لباس میخواد بخره بعد گفتم خداحافظ و گوشی رو قطع کردم  اگه قطع نمیکردم ساعت دوازده شب میومد خونمون و با صدای بلندددد صحبت میکرد و تا نیمه شب نمیرفت بعد هر چی به همسر زنگ زد جوابشو نداد 


همسرم خسته بود و خیلی زود خوابید اما من تا ساعت یک و نیم شب بیدار بود نزدیکای ساعت دو بود با صدای گوشی همسرجان بیدار شدیم برادر بزرگه اش بود که اون موقع شب تازه ولگردیاش شروع شده بود زنگ زد مگهههه خواب هستید؟ گفت پولایی که ازت میخوام رو الان یه نفر میفرستم بهش بده نیاز دارم همسر هم عصبانی شد گفت اولا این موقع شب بیجا کردی بیدارم کردی ثانیا بیجا میکنی آدرس خونه ی منو به رفیقای معتاد و دزدت بدی و در اخر باید بگم ندارم کمی بفهم  و قطع کرد.


دیگه من حرفی نزدم فقط گفتم خدایا میشه این ادم زودتر بره دُبی تا ما راحت بشیم


سرما خوردم حال ندارم حتی بلند بشم از روزی که گفتین دیگه خونه ی مادر همسر نرفتم و صد البته اونم از خدا میخواد کسی خونش نره تا خودش بره مهمانی


سرویس لحاف تشک برای تخت گل پسری خریدم چقدر رنگهای پسرانه بی روح و سرده...


خب ادامه ی پست رو امروز که شنبه ست مینویسم 

دیشب با همسری رفتیم بیمارستانی که نزدیک خونمونه با دفترچه ی مامانم رفتم چون خیلی ارزون حساب میشد ویزیت که با دفترچه ی مامان نگرفتن داروها هم کمتر از ۱۵۰۰ تومان شد بعد برای دختر عمه ام اسم داروهامو فرستادم بجز یکیش گفت میتونی بقیه رو مصرف کنی 

هر کسی بارداره و اینجا رو میخونه بشدت بهش توصیه میکنم مواظب باشه سرمانخوره با هر سرفه ای شکمم درد میگیره وقتی هم سرفه هام شروع بشه نیم ساعتی ادامه داره 


همسایه ی خوب واقعا نعمته خونه ی ما دو طبقه ست غروب که میشه میرم لامپ حیاط رو روشن میکنم تا دزدها فکر کنن کسی تو خونه ست دیدم طبقه بالایی بیرونه لامپ حیاط اونا هم روشن کردم چون شماره ی من و همسر رو نداشتن  فردا صبح به بابام زنگ زدن به دختر و دامادت بگو برق ما مفتی نیست لامپ حیاط ما رو روشن نکنید و اگه پول برق ما زیاد بشه مبلغی هم اونا باید پرداخت کنن بابام ناراحت شد گفت این حرفها چیه شما همسایه اید گفت ربطی نداره چرا زنِ من سختی بکشه و بخاطر اینکه دختر شما از دزد میترسه ما باید پول برق بیشتری بدیم بابا هم گفت بله حق با شماست و حیاط شما فقط یک ماشین جا داره و هر شب مهمان دارید و اونا هم ماشینهاشون رو میارن تو حیاط خونه ی دخترم میذارن تو این بارونها کثیفش میکنن یا کباب میکنید حیاطش رو کثیف میکنید دخترم بارداره چرا بخاطر شما باید اذیت بشه تا حیاط بشوره و بهتره حیاطها جدا بشن و دیوار بزنیم اقاهه خجالت کشید قطع کرد دیشب باز ماشینهای مهماناشون تو حیاط ما بود و فقط یه راه باریک بود تا تونستیم به داخل خونه بریم  و کلی گِل به لاستیکهای ماشینها چسبیده بود همسر کلی حرص خورد گفت نبینم فردا بری حیاط بشوری و سرماخوردگیت بیشتر بشه و به بچه سرایت کنه گفتم باشه خیالت راحت.

چند تا اسم پیدا کردم اینقدر تکرارشون کردم مثل اینکه همسر جان کم کم نظرش داره عوض میشه

فرنام ، هیرمان ، بردین، دامون ، بهرود ، آرتا ، آرشام، بنیامین .....، که خودم از بهرود و فرنام خوشم اومد 

همسر هم دیشب گفت خاطره بنطرت کسرا خوبه گفتم نوچ حالا تا ببینم آخرش امیررضا رو قبول میکنه یا نه 



سونوی ۳۰ هفتگی

دیروز رفتم سونوی 30هفتگی رو انجام دادم آسانسور نداشت زانوم بشدت درد میکرد بزور پله ها رو طی کردم اما چون زود رفته بودم خداروشکر خیلی زود اسمم رو صدا زد با همسر رفتیم داخل اتاق دراز کشیدم اقای دکتر گفت همه چیزش کاملا طبیعی و نرماله وزنش هم خداروشکر خوب بود نزدیک دو کیلو بود انگشتای دستش هم مشت کرده بود  بعد از اینکه کارش تمام شد به همسر گفت الآن فیلمش تکرار میشه میتونید با گوشی ازش فیلم و عکس بگیرید ( من که هیچی از فیلم متوجه نشدم فقط یکی دو جا  که فکر کنم دستاش بود )همون موقع با اینکه نوبت دکترم دو روز دیگه بود رفتم پیش دکتر تا جواب رو ببینه وزنم رو گرفت که هفتاد کیلو و نیم شدم گفت برای اطمینان از سلامتیت باز برات تست کبدی مینویسم و این یکی دو هفته برو انجام بده و گفت اگه سزارینی باشی هفته ی اول بهمن زایمانته اما اگه طبیعی باشی آخرای بهمن ماه احتمال زایمان کنی.


دیشب موفق شدم همسر رو بردم تا خرید کنم تقریبا خریدامو انجام دادم برای اتلیه ی لباس و شومیز بارداری خریدم خواستم برای نی نی صندلی غذا بخرم که همسرجان منصرفم کرد گفت نیاز نیست حالا شاید بعدا خودم خریدم.


هنوز با اسم امیررضا کنار نیومدم به همسر گفتم تا سه ماه امیررضا صداش کن اما یه اسم جدید بذاریم دوره ی اسمهای من و تو گذشته هنوز قبول نکرده 

خداروشکر ساعات خواب من و همسر دقیقا به روال پارسال برگشته یعنی خیلی که بیدار بمونیم تا ساعت یازده شبه و همسر تا صبح چنان راحت میخوابه و خر و پف میکنه که انگار چند ماهه نخوابیده اما من تا ساعت پنج صبح هر نیم ساعت یکبار باید برای دستشویی رفتن و یا پا درد و دست  درد بیدار بشم از ساعت پنج صبح هم بخاطر گرما دیگه خوابم کلا میپره همسر میگه هوا سرد شده کولر روشن نکن مریض میشی یا بچه تو شکمت مریض میشه پنکه هم بنظرم بدرد نمیخوره بدن رو خشک میکنه خلاصه پنجره ها رو باز میکنم و روبروی بزرگترین پنجره میایستم تا سردم بشه 


راستش رو بگم دلم برای سرمای پاییز تنگ شده مثلا امروز اینجا مه شدید بود و بزور جلوی پا رو میشد دید اما من با یه لباس آستین کوتاه تو حیاط نشستم بعد از ربع ساعت تازه یه کوچولو سرما رو حس کردم در صورتی که همسر لباس گرم پوشیده بود و با خشم بهم نگاه میکرد  گفتم گرسنگی و گرمایی بودن بارداری با باقی روزها کاملا متفاوته پس لطفا سکوت اختیار کن


چند تا از عکسهای خام عروسی و کمی از فیلم عروسی رو برای گروه دوستان ناب فرستادم جشن عروسیم در حد چند تا از فامیلهای نزدیک و تو خونه بود به زیبایی جشن تو سالن و تالار نبود اما همینم برای یادگاری خوب بود دستِ همسر درد نکنه


میخوام برای تشک پنبه ای  گل پسری که مادر خریده ملحفه بخرم اما این طرحهایی که تو اینستاگرام هست تو شهرمون پیدا نکردم میترسم اینترنتی سفارش بدم و ببینم جنسش خوب نیست .اگه پیجی سراغ دارید که مطمعن هستید جنس پارچه هاش خوبه ممنون میشم معرفی کنید.




 چنین طرحهایی منظورمه ..خواهرم تو شهر خودمون  خیلی گشت اما پیدا نکرد .


مدتی بود پسرِ خواهری گوشش رو میگرفت منم که بیش از حد روی بچه ها حساسم چندبار به خودش و شوهرش گفتم بچه دو تا گوشش رو میگیره مشکوکه ببریدش پیش متخصص ممکنه عفونت کرده باشه یا خدای نکرده مشکلی دیگه باشه ( حقیقتش از بیماریهایی مثل اوتیسم و بیش فعالی وحشت دارم ) اولش گفتن نه اشتباه میکنی اما وقتی پیش متخصص کودکان گوش بردن بهشون گفت که گوشش عفونت کرده دوماه باید تحت نظر باشه اگه با دارو رفع نشد باید عمل کنیم و عفونت رو خارج کنیم اینطوری شد که بعد از دو ماه گل پسری رو بردن اتاق عمل هم عفونت گوش رو خارج و هم لوزه هاشو عمل کردن  بچه نزدیک به پونزده ساعت چیزی نخورده بود از ساعت یک شب نباید شبر میخورد که فردا عمل کنه خیلی گریه میکرد بهانه ی شیر رو میگرفت  و قرار بود ساعت هفت صبح عملش کنن از اونجایی که  ملت خیلی منظمی هستیم ساعت نُه و نیم تازه اومدن لباس تنش کردن بچه هم از گرسنگی و گریه ی زیاد تو بغل باباش خوابش برده بود اینقدر براش گریه کردم و به دکتر بی نظمش فحش دادم.


عادت کرده مو میکشه اومد کنارم نشست موهام رو کشید هر کاری کردم مشتش رو باز نمیکرد منم زدم روی دستش و سرش داد کشیدم حالا هر کی رو میبینه میگه آله زلا من ات ( خاله منو زد ) دیشب رفت خونشون عذاب وجدان گرفتم و براش گریه کردم .


فکر کنم ویار من حالا شروع شده هر جا میرم و هر کسی رو میبینم فکر میکنم بوی گوسفند میده بشدددت بدم میاد همسر بوسم کنه و از لب گرفتن متنفرم طوری میخوابم که همسر پشت سرم باشه اگه بگه بچرخ طرفم الکی میگم واای میخوام نی نی تکون بخوره بعد میام طرفت  و عادت کردم لباسها تو کمد هستن میرم بو میکنم میگم بو میدن در صورتی که همه رو شستم و تو آفتاب پهن کردم 

این هفته نوبت دکتر داشتم طبق معمول باز لیست خرید نوشتم اما فقط یک موردش به سرانجام رسید.


از دکترم درمورد زایمان طبیعی پرسیدم گفتم نمیخوام برش بخورم تو اینستاگرام ماماها و دکترهای زنان مینویسن بدون برش آیا درسته گفت خاطره جان کلا هر چیزی طبیعیش خوبه زایمان هم اونی خوبه که از اول خلقت بوده اما نمیشه بدون برش باشه بچه که بخواد خارج بشه خود بخود خودش برش میخوره اگر بخوای زایمان فیزیولوژیک انجام بدی شاید برش نخوری یا حداقل بخیه کم باشه اما چون تو همش استراحتی و ورزش بارداری هم انجام ندادی قطعا برات سخته پرسیدم خودت سزارین بودی گفت اره دوتا دخترام رو سزارینی بودم چون حقیقتش جرات زایمان طبیعی رو نداشتم اگه تو شهامت داری عالیه و بدون زایمان طبیعی بهتره .


برام سونوی سی هفته نوشت و گفت هجدهم همین ماه باز برم مطبش و جواب سونو رو ببرم ببینه.


برگشتن با مطب چشم پزشکی تماس گرفتم و برای چهارشنبه شب بهم نوبت داد گفتم نمیتونم زیاد تو مطب بشینم گفت پس ساعت ده و نیم شب بیا قبلش حتما تماس بگیر.


دیرشب هم فیلم و عکس عروسی رو تحویل گرفتیم گفت برای اشانتیون یه روز هماهنگ کن سونوگرافی و یه دست لباس بچه بیار تا ازت یه عکس بگیریم.


برادر همسر هم گفت من این دختر رو میخوام و با مادرش و زن عموش و عنوش و پسرعموش رفتن خونه ی دختر مهریه هم ۴۰۰ تا سکه بود نشون نامزدی رو دستش کردن برگشتن همسرجان و خواهرش بشدت مخالف هستن و خیلی باهاش صحبت کردم حداقل همراهش برو گفت محاله و نرفت  مادر همسر هم گفت حتی یک روز هم نمیخوام با من زندگی کنی و از الان دنبال خونه ست.بهم گفت خاطره همسرتو راضی کن مخالف سرسختیه خواهرمم مخالفه استرس دارم گفتم والا فامیلتون رو بهتر میشناسید شاید بقیه بهتر میدونن و اگه میخوایی تمامش کنی همین الآن تمام کن الکی با دل خودت و دختر مردم بازی نکن گفت محاله تمام کنم من و دختر همدیگرو میخواییم 


دیشبم دامادشون گفته پشیمون شدم همراهش رفتم اصلا احترامی نذاشتن و منم از الان مخالفم.

در هم نوشت

دیروز که پست مربوط به فرش رو منتشر کردم کسی نظری نداد و منم تسلیم خواسته و نظر همسر و بقیه شدم اولین فرش رو سفارش دادن و دیشب تحویل گرفتیم وقتی همسر محترم فرش رو پهن کرد از چشمام خوند که ناراضیم فرش بیش از حد روشنه یعنی فقط سفیدی و کرم و رنگ سبزش پیداست و نگهداری از چنین فرشهایی واقعا سخته همسر خواست دلمو بدست بیاره گفت خاطره بخدا با یه میز تی وی سفید که دوست د اری یا اصلا دیوار کوب میکنم و مبل سبز که گفتی تو خونه ی دوستت دیدی و خوشت اومده ( عکس خونه ی ترانه منطورش بود ) خیلی قشنگ میشه بذار ماشین که خریدیم هر طور شده مبل واست میخرم تا خوشت بیاد فروشنده به همسر گفت این پادری هم از طرف ما به خانمتون  هدیه بدید ان شاالله فرش اتاق بچه تونم بیایید بخرید ...


خدا لعنت کنه باعث و بانی گرونی اجناس رو ....اگه اینقدر گرون نمیکردن منم فرش باب میلم رو برمیداشتم هر جا میرفتیم تا حدودی سلیقه رو بیخیال میشدیم چون نقدشونم گرون بود ...حالا فعلا بیخیال رنگ فرش شدم و دست به دعا هستم که مادرشوهرم وسط قسطها نگه خودتون باقیش رو پرداخت کنید لطفا شما هم دعا کنید


برادر همسر میگه من فقط همین دخترو میخوام و هر روز با خانواده بحث میکنه همسر بهش گفت حق نداری به من زنگ بزنی مخالفم و محاله بیام شوهر عمه اش که صاحبکار همسره و یه جورایی بزرگ فامیل محسوب میشه گفته مخالفه و اونم همراهش نمیره حالا نمیدونم چکار میکنه