خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

عید قربان

یک شب قبل از عید قربان یه ظرف کوچیک حنا آماده کردیم با خاله هام رفتیم خونه ی داماد و فامیل اونا یه جشن کوچیک گرفتیم روی هم بیست نفر هم نبودیم فرداش صبح زود بیدار شدم دوش گرفتم صبحانه خوردم و همسرم اومد رفتیم سالن آرایشگاه توی مسیر با فیلم بردار و مسول جایگاه عروس داماد هماهنگ کردم که فراموش نکنن.

بین راه آهنگ گذاشتیم گریه ام گرفت دوست داشتم هیچ جشنی نداشتم اما برادرم بود ساعت ده و نیم سالن بودم بهم گفتن چرا دیر اومدی بغضی که تو گلوم بود اجازه صحبت کردن بهم نمیداد رفتم اتاق عروس و کارشون رو شروع کردن ساعت چهار و ربع آماده بودم لباس عروس  که پوشیدم دیدم ژپونی که واسم گذاشته بودن زیاد پف نبود اولش استرس گرفتم بعدش گفتم بخاطر یه موضوع کوچیک امشبم خراب نمیشه ، دیگه  قندم افتاده بود چون هیچی نخورده بودم یعنی آرایشگره اجازه نمیداد چیزی بخورم


فیلم بردار و همسرم که اومدن دیدم دسته گلی که سفارش دادم با اونی که تحویل گرفتم زمین تا آسمون فرق داره بازم گفتم بخاطر اینم  امشبم خراب نمیکنم خلاصه رفتیم فضای سبز و آتلیه که توی آتلیه سرگیجه گرفتم قندم افتاد داشتم بیهوش میشدم که به دادم رسیدن یک قندان کامل قند خوردم هایپ و آبمیوه و کلوچه هم خوردم تا بهتر شدم 

وقتی رسیدیم محل جشن بغض سنگینی توی گلوم بود چشمم به بابام و مادرم و دامادمون افتاد بزور جلوی خودم رو گرفتم تا گریه نکنم دیگه رقصیدیم شام خوردیم و اخر شب ارکستر آهنگ بختیاری خوند دخترای فامیل دورم حلقه زدن میخوندن و میرقصیدن من اشکم دراومد تمام ثانیه های جشن برادرم جلوی چشمم بود که همین آهنگ رو میزدن و میخوندن با گریه ی من خواهرام خاله هام و بابامم گریه کرد ما رسم داریم برادر عروس باید کمر عروس رو ببنده برادرم که کمرم رو بست پیشونیم رو بوسید گفت دوست داشتم برادر بزرگم اینکارو کنه مطمعنم روحش الان اینجاست اینو که گفت دیگه اشکام سرازیر شدن هرکاری میکردن گریه ام تموم نمیشد...مامانم که اولاش با صدای ارگ حالش بد شد جلوی خودش رو گرفت  دیدم سرخه سرخ شده به دختر عمه ام گفت برو آب بده به مامانم الآن قلبش میگیره فشار زیادی روشه گفتم نوه مون هم بده دستش تا مشغول بشه بعد دخترعمه ی شوهرم گفت ولش کنید بذارید گریه کنه تا تخلیه بشه نگاه کنید قلبش چطور میزنه بهش گفت خودت رو خالی کن 

بابام دید آروم نمیشم اومد گفت بابا بخاطر داداشت گریه نکن اونم شادی تو رو میخواد مطمعن باش تنهات نذاشت و امشب کنارت بود تو بغل بابا و مامانم آروم شدم.

بین راه زدیم کنار و کلی  رقصیدیم حتی دو جا چند تا خانم اومدن بینمون و رقصیدن  جاتون خالی بود 

الهی که این روز قسمت نازلی و زهرا و سها و روناک معلم بشه