خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

وابستگی بیش از حد

حس میکنم پسرم بیش از حد بهم وابسته شده بیشتر اوقات باید حتما کنارش باشم تا با اسباب بازی هاش بازی کنه اگه مشغول کارام باشم داد میزنه خیلی بهم میریزم تو نت سرچ کردم نوشته بود برای بیان کردن خواسته اش این کارو  می‌کنه  خیلی کم راضی میشه توی روروئک بمونه بعدش بیقراری می‌کنه که درش بیارم کمبود خواب زیادی دارم اما نسبت به قبل بهتر شده شبها من و همسر هم زود می‌خوابیم .


از روز جمعه تا امروز که سه شنبه ست هر روز سردرد دارم و با پا درد کلافه ام میکنن.


پسرکم آخرای شهریور تلاش کرد بشینه اما دیگه تکرار نکرد  و گذشت تا چند روزه داره سعی می‌کنه بشینه یه دستش رو تکیه گاه می‌ذاره و میشینه ...دیگه گل پسرم یاد گرفته راحت از پله ی آشپزخونه و پذیرایی بیاد بالا هنوز پایین رفتن رو امتحان نکرده می‌ترسه البته همون بالا رفتن هم من مواظبشم چون اگه خدای نکرده بیافته صورتش رو داغون می‌کنه چون لبه اش تیزه و توی پذیرایی هم اون تیکه سرامیکه...همسر میگه خاطره گناه داری استراحت نداری و خدا شاهده دلم میخواد کمکت کنم اما اونقدر در طول روز کارم زیاده که انرژی برام نمی‌مونه ولی خب تا شام میخوره بغلش می‌کنه و با هم میرن جلوی مغازه پیش بابام تا من شام بخورم سفره جمع کنم ظرفهارو بشورم میان و موقع خوابه گل پسری رسیده .


پسرم رو بیمه ی عمر کردم بیمه عمر کوثر و ماهی دویست تومان انتخاب کردم که یکسال رو با هم پرداخت کردم  و می‌خوام تو بانک مسکن براش حساب افتتاح کنم تا به امید خدا برای بزرگسالیش پس انداز داشته باشه.حالا کی بتونم برم خدا می‌دونه.دو تا نیم سکه براش خریدم هر شب مادرشوهرم سراغ نیم سکه هارو میگیره نمیدونم با این دهن لقی همسرم چکار کنم کل فامیلشون دهن لق هستن به مادرشوهرم گفتم برا نیم سکه پشیمون شدیم میخواییم مثل دخترتون که برای بچه اش حساب باز کرد ما هم اینکارو‌ کنیم (الکی گفتم بازم براش میگیرم تا پولهای قلکش زیاد بشه با همسر هم نمیرم با برادرم میرم یا به خواهرم میگم بره بگیره تا همسر دهن لقی نکنه) خواهر شوهرم  برای خرید خونه پول نیاز داشت پنج میلیون بیشتر نداشتیم با کمال پررویی مادرشوهرم میگه خب نمیشه نیم سکه هارو بفروشید بعد که پس داد بگیرید همسرم گفت نه مامان محاله به پولهای پسرم دست بزنم خواهرم گردنبند خودش و دخترش رو‌بفروشه خیلیییی راحت خواهرش میگه خب ضرر میکنم طلا گرون میشه اما میتونم پول رو بعد همون قدر که گرفتم پس بدم(من دیگه چیزی نگفتم )همسر مشخص بود عصبی شد بهش برخورد گفت تو اگه خونه میخوایی بگیری پس طلا بفروش چون کسی راضی نمیشه بخاطر کسی دیگه طلا بفروشه خودت راضی میشی بخاطر خانواده شوهرت یا اصلا برادر خودت اینکار کنی خواهر شوهرم سکوت کرد حرفی نزد .


(دو پاراگراف آخر رو امروز سه شنبه بیست و نهم مهرماه نوشتم)





درهم نوشت و کرونا

پسر کوچولوم روز به روز شیرین‌تر و شیطونتر میشه از صبح زود که بیدار میشه تا غروب شاید روی هم رفته یک ساعت بخوابه و مدام در حال چهار دست و پا رفتنه و چند روزیه دستش رو به وسیله ها یا من و باباش میگیره و با تلاش بلند میشه و اون لحظه ای که موفق میشه می‌خنده عاشق اینه زیر بغلش رو بگیرم راه بره با پا توپش رو شوت کنه من کمردرد گرفتم چون خب باید خم باشم تا بتونم راهش ببرم با سطل پنیر کیلویی و نمد  که توی بارداریم برای رخت چرکش  سبد درست کردم یکی هم برای خونه ی پدرم درست کرده بودم چون کمتر اونجا میرم اوردمش و اسباب بازیهایی که براش میارم تو اون میذارم و بعد از بازی جمع میکنم گوشه اتاق قرار میدم و جوجه مون به سرعت چهاردست و پا می‌ره و سطل رو خم می‌کنه و باز همه رو وسط پذیرایی پخش می‌کنه چه وقتهایی که با زحمت خوابوندمش و پام روی توپش رفت و صدای سوتش در اومد و زووود چشمامش باز می‌کنه می‌خنده دست میزنه 


یک هفته ست کشو رو کشف کرده دسته های کشو رو میگیره باز و بسته می‌کنه چون فریزر جدید رو تو آشپزخونه کنار یخچال فریزم گذاشتم جا نبود سبد سیب پیاز رو بردم اتاق خواب کنار درب حیاط خلوت گذاشتم و اینقدر پسرم کشوهای سیب و پیاز رو باز بسته کرد که چوب پشتشون جدا شده


همسر گفت بریم گل و گلدون بگیریم خونه خالیه و کار من هزار برابر شد چون تا میذارمش زمین می‌ره سراغ گلدونها و برگهاشون می‌کنه و تا صداش میکنم می‌خنده و تند تند چهار دست و پا می‌ره عقب بقول خودش فرار می‌کنه .


پسرم بیشتر اوقات مدام در حال متر کردن خونه ست اما شب که شد خیلی بخواد بیدار بمونه تا ساعت نه هست و بعدش که خوابید هر یک ساعت و گاهی دو ساعت برای شیر بیدار میشه و منم که خسته ام پنج یا ده دقیقه که شیر خورد بهش میگم پسرم مامان هم خوابش میاد خسته ست اگه سیر شدی دیگه بسه تا مامان هم کنارت بخوابه و پسر حرف گوش کنه منم زود خودش رو جدا می‌کنه.


خواهرم که تو بیمارستان شاغله کرونا گرفت علایمش دست و پا درد ؛بدن کوفته ؛ آفت دهان و سردرد یک روزه بود سردردی که بگیره و ول کنه ؛ متاسفانه روز قبل از ازمایشش پسرم بغلش بود البته من سه چهار روز قبلتر مدام میگفتم دست و پاهام درد می‌کنه مچ پای راستم بیش از حد درد داره و تا انگشتهامم میرسه همسر هم سه چهار روز سردرد  و یک روزم لرز داشت بعد خوب شد تا یک هفته تو خونه مدام ماسک میزدم اما خفه شده بودم پسرمم موقع شیرخوردن ماسک رو میکشید دیگه ماسک نزدم همچنان پا درد دارم خواهرمم از یکشنبه هفته ی قبل تا الان تو اتاقش قرنطینه ست منم این مدت اصلا خونه ی پدر نرفتم مادرشوهرم میخواست سه چهار روز بیاد خونمون گفت دوستهای پسرش از شمال اومدن وقتی دید ماسک زدم و پسرش تماس گرفت که دوستهام رفتن بیا از ترس رفته و دیگه نیومده و منم می‌خوام حداقل تا آخر هفته ی بعد بگم علایم رو دارم  با بهداشت تماس گرفتم پرسیدم آیا تست کرونا انجام میدن گفتن خیر بعد بهم گفتن پسرت چکاپ نه ماهگی داره و حتما تشریف بیارید منم گفتم هفتم آبان ماه میارم.


وبلاگ نمکی رو میخونم و یاد سه ماه قبل خودم میافتم و میگم چه زود گذشت  هر روز وبلاگ گردی دارم اما اصلا وقت نمیکنم کامنت بذارم 










در هم نوشت

روزها دارن پشت سر هم و بسرعت میگذره یه سفر دو سه روزه به شهرکرد داشتیم و چقدررررر دلم میخواست همونجا بمونم و دیگه به استان همیشه گرم و پر از شرجی خودمون برنگردیم 


گل پسری بسیار بد غذاست دو سه روز خیلی خوب غذا میخوره اما دو سه روز منو دق میده تا سه چهار قاشق بخوره همچنان قطره آهن نمیخوره شب با همسر میریم بیرون و  قطره خارجی براش میگیرم 

تا یک هفته از حضور مادرشوهر و نوه اش فقط راحت بودم  جدیدا به همسر اول زنگ میزنه بعد میاد گاهی قبل و گاهی همزمان با همسر میرسن میگه حوصله ام سر رفت خفه شدم تو خونه بمونم دیگه فکر نمیکنه خب منم خفه میشم دلم میخواد برم بیرون و دلم باز بشه هفته ی گذشته خواستم برا پسری لباس بگیرم  تا همسر رسید هنوز دستهاش نشسته بود  مادرشوهرم زنگ زد میخواییم بیاییم پیشتون همسر گفت بیرون کار داریم گفت ما  حوصله مون سرمیره بعداً برید خب ما چکار کنیم اگه شما برید و فلان دیگه همسر گفت مامان خب جایی کار داریم وقتی برگشتیم درخدمتیم


نمیدونم من اینطورم یا همه بعد از زایمان اینطورن میشن گاهی اوقات اصلا حوصله ی همسر رو ندارم گاهی اوقات شدیداً دلتنگش میشم حس میکنم اون از من و پسرم دور شده حس میکنم نمی‌خواد نزدیکمون بشه خیلی حسهای منفی به همسر دارم خسته ام شدیداً از نظر روحی خسته ام دوستم میگه افسردگی زایمان روت مونده نمیدونم درسته یا نه 

خیلی دلم میخواد بشینم با همسر صحبت کنم چند بار بهش گفتم شب اومدی خونه با هم صحبت کنیم اما کو  گوش شنوا 

گاهی اوقات دلم نمی‌خواد حتی از سرکار بیاد خونه دلم میخواد همونجا بمونه اما اگر پنج دقیقه دیر بیاد نگران میشم اگه یک ساعت ازم بیخبر باشه زنگ میزنه میگه خاطره دیدم خبری ازت نشد نگرانت شدم خوبی پسرطلا خوبه ...نمیدونم چرا اینطور شدم...باید پیش مشاور برم و  با یکی درد و دل کنم


پسرم از سه ماهگی شیر بالا میاره چند تا دکتر و متخصص هم بردم اما فایده نداشت الان دیدم به زور شیر میخوره چند تا مک میزد خسته میشد غذا بزور میخورد تو دهنش نگاه کردم گلوش خیلی قرمز بود به مادرم گفتم پیش همسایمون که گفت اون بهش گفت گلوش افتاده ( فارسیش چی میشه رو نمیدونم به زبان محلی و عامیانه خودمون گفته ) و گفت چون بچه نه ماهش شده ممکنه به لوزه تبدیل شده باشه خلاصه رفتیم پیشش با گل کربلا و روغن حیوانی یه ترکیبی درست کرد به انگشتش زد و تو دهان پسرم دست کرد و اون لحظه من داشتم میمردم وقتی اشکهای پسرم رو دیدم وقتی دیدم پسرم کبود شد و خدا می‌دونه چقدر جیغ زدم بعد گفت تمام شد بهش اول آب بده بعد شیر و اینکار کردم نزدیک به چهل و پنج دقیقه پسرم بدون وقفه شیر خورد و حین شیرخوردن اصلا تکون نخورد فقط دستمو گرفت و شیر خورد و از دیروز دیگه بالا نیاورد  تا دو سه روز دیگه ببینم چطور میشه



نوشتن این پست چند روز طول کشید الان که منتشر کردم پنجشنبه دهم مهرماه شده