خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

در هم نوشت

روزها دارن پشت سر هم و بسرعت میگذره یه سفر دو سه روزه به شهرکرد داشتیم و چقدررررر دلم میخواست همونجا بمونم و دیگه به استان همیشه گرم و پر از شرجی خودمون برنگردیم 


گل پسری بسیار بد غذاست دو سه روز خیلی خوب غذا میخوره اما دو سه روز منو دق میده تا سه چهار قاشق بخوره همچنان قطره آهن نمیخوره شب با همسر میریم بیرون و  قطره خارجی براش میگیرم 

تا یک هفته از حضور مادرشوهر و نوه اش فقط راحت بودم  جدیدا به همسر اول زنگ میزنه بعد میاد گاهی قبل و گاهی همزمان با همسر میرسن میگه حوصله ام سر رفت خفه شدم تو خونه بمونم دیگه فکر نمیکنه خب منم خفه میشم دلم میخواد برم بیرون و دلم باز بشه هفته ی گذشته خواستم برا پسری لباس بگیرم  تا همسر رسید هنوز دستهاش نشسته بود  مادرشوهرم زنگ زد میخواییم بیاییم پیشتون همسر گفت بیرون کار داریم گفت ما  حوصله مون سرمیره بعداً برید خب ما چکار کنیم اگه شما برید و فلان دیگه همسر گفت مامان خب جایی کار داریم وقتی برگشتیم درخدمتیم


نمیدونم من اینطورم یا همه بعد از زایمان اینطورن میشن گاهی اوقات اصلا حوصله ی همسر رو ندارم گاهی اوقات شدیداً دلتنگش میشم حس میکنم اون از من و پسرم دور شده حس میکنم نمی‌خواد نزدیکمون بشه خیلی حسهای منفی به همسر دارم خسته ام شدیداً از نظر روحی خسته ام دوستم میگه افسردگی زایمان روت مونده نمیدونم درسته یا نه 

خیلی دلم میخواد بشینم با همسر صحبت کنم چند بار بهش گفتم شب اومدی خونه با هم صحبت کنیم اما کو  گوش شنوا 

گاهی اوقات دلم نمی‌خواد حتی از سرکار بیاد خونه دلم میخواد همونجا بمونه اما اگر پنج دقیقه دیر بیاد نگران میشم اگه یک ساعت ازم بیخبر باشه زنگ میزنه میگه خاطره دیدم خبری ازت نشد نگرانت شدم خوبی پسرطلا خوبه ...نمیدونم چرا اینطور شدم...باید پیش مشاور برم و  با یکی درد و دل کنم


پسرم از سه ماهگی شیر بالا میاره چند تا دکتر و متخصص هم بردم اما فایده نداشت الان دیدم به زور شیر میخوره چند تا مک میزد خسته میشد غذا بزور میخورد تو دهنش نگاه کردم گلوش خیلی قرمز بود به مادرم گفتم پیش همسایمون که گفت اون بهش گفت گلوش افتاده ( فارسیش چی میشه رو نمیدونم به زبان محلی و عامیانه خودمون گفته ) و گفت چون بچه نه ماهش شده ممکنه به لوزه تبدیل شده باشه خلاصه رفتیم پیشش با گل کربلا و روغن حیوانی یه ترکیبی درست کرد به انگشتش زد و تو دهان پسرم دست کرد و اون لحظه من داشتم میمردم وقتی اشکهای پسرم رو دیدم وقتی دیدم پسرم کبود شد و خدا می‌دونه چقدر جیغ زدم بعد گفت تمام شد بهش اول آب بده بعد شیر و اینکار کردم نزدیک به چهل و پنج دقیقه پسرم بدون وقفه شیر خورد و حین شیرخوردن اصلا تکون نخورد فقط دستمو گرفت و شیر خورد و از دیروز دیگه بالا نیاورد  تا دو سه روز دیگه ببینم چطور میشه



نوشتن این پست چند روز طول کشید الان که منتشر کردم پنجشنبه دهم مهرماه شده


نظرات 3 + ارسال نظر
سمانه دوشنبه 21 مهر 1399 ساعت 23:22

سلام حال پسرتون بهتره؟پسرمنم از۴ماهگی توبیداری شیرنمیخوره باید بخوابونمش بعد خیلی سختمه گاهی وقتا میشه۵ساعت وخیلیم بدخوابه میشه از اون همسایه تون بپرسید ببینید علتش چیه

سلام گلم پسرم هنوز شیر بالا میاره اما خیلیییییی کم قبلا روزی سه بار بود الان یه بار شده و گاهی مثلاً یه روز میشه و اصلا بالا نمیاره ...سمانه جان پسر منم بشدت بد بخوابه و گاهی اوقات واقعا برای شیر خوردن اذیت می‌کنه مثلاً یکی دوتا مک میزنم ول می‌کنه بازی می‌کنه دوباره یادش میاد شیر میخواد بعضی اوقات یه شیر خوردن ممکنه حداقل سه ساعت زمان ببره از بس بازی می‌کنه جدیدا یاد گرفته مک میزنم ول می‌کنه میگه ه ب ( فتحه براشون بذار )حالا این کلمه هزار تا معنی میده و من باید هر بار همه چی رو چک کنم...بنظرم اصلااااا سراغ دکتر و دکترهای سنتی و محلی نرو بزار همینطور پیش بره بهتره

فرزانه دوشنبه 21 مهر 1399 ساعت 21:33

خب رابطه ی من و همسر هم دیگه مثل قبل نیست چون اصلا فرصت نمیکنیم و من هم همیشه خیلی خسته م اما با این حال دلم میخواد بیشتر خونه باشه
چه جراتی داشتی که بچه ت را دادی دست اون خانومه ولی چقدر عجیب که موثر بوده درمانش

فرزانه خیلی غر میزنه قبلا اصلا اینطور نبود گاهی اوقات بهش شک میکنم و فکرای منفی تو ذهنم میاد تا میخواییم برا خودمون وقت بذاریم یکی از خانواده اش میاد یا زنگ میزنن و تا نادرشوهرم بخواد بره من واقعا انرژی ندارم بشینم با همسر دو دقیقه صحبت کنم از صبح با پسرم در حال بازی هستم کارهای خونه و پختن شام بعد ظرف شستن و پذیرایی از مادرشوهرم واقعا برام سخته..گاهی اوقات ظرفها رو تو ماشین ظرفشویی میذارم اما باز انرژیم کمه

حقیقتش الان نگاه به پسرم میکنم و اشک‌های اون روزش جلو چشمم میاد شرمنده اش میشم...کوثر بود اما نه خیلی

ویرگول یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 19:11 http://Haroz.mihanblog.com

کاشکی نزاری دورتر بشین. ببین یادته قبل از فسقلی چقدر با هم خوب و نزدیک بودید؟ تو الان فسقل جان رو داری اما همسر یه جوری انگار نه اون رو داره و نه دیگه تو رو.
سعی کن کم کم مثل قبل بهم نزدیک بشید. بهش نزدیک که بشی مثل قبل، می تونی خیلی خیلی بیشتر از الان از زندگی لذت ببری.
امیدوارم زود بیای و بگی که رابطه داره هر روز بهتر از دیروز میشه

تمام تلاشم رو میکنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.