خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

سرماخوردگی خانوادگی

هر چهارنفرمون سرما خوردیم اول بچه هام بعد خودمون  بچه ها رو بردم کلینیک کودکان اما خودمون دیگه نرفتیم دارو داشتیم مصرف می‌کنیم دخترم و پسرم سرفه های بدی دارن مشخصه عفونت دارن داروی گیاهی هم میجوشونم میخورن یعنیییی به خوردشون  میدم 

بدن درد دارم اما به سختی بیدار میمونم تا شام بپزم و حریره بادوم هم برای دخترکم آماده کنم .

عموی همسرم بیماره و هر لحظه منتظر هستن بهشون بگم فوت کرده دیشب فوت کرده بود با شوک برگشت و الان تو‌ کماست سکته ی مغزی کرده واقعا خدا به خانوده اش صبر بده 


پسرکم یهویی بزرگ  و عاقل تر شده بغلش میکنم میگم میشه زود بزرگ نشی میگه نه 


دخترکم بردم همون کلینیک اکو قلب انجام دادن و گفتن خداروشکر مشکلی نداره و رگ کامل شده .حالا این هفته باید پسرم هم ببرم دکتر ارتوپد تا پاش معاینه کنه تا تب می‌کنه یا مریض میشه میگه مامان پام درد می‌کنه و لنگ لنگان راه می‌ره 

پسرک مهربونم

از چند روز قبل از عاشورا پسرم رو از پوشک گرفتم واااااقعا سخت تمرین مرحله ی بزرگ شدن بچه ست اوایل خوب همکاری میکرد دوباره بعد از مدتی نه بعد فقط برای جیش میگفت و بالاخره بعد از نزدیک چهار ماه یک دفعه ای خووووب همکاری می‌کنه بشدت از بوی ادرار بدش میاد و میگه زود بشور تا بره بو میده یک بار بهش گفتم مامان ببین خودت از بو بدت میاد خب منم بدم میاد تو موقع دستشویی نمیگی و باید لباست که کثیفه بشورم بهم گفت مامان اول (قول) میدم دیگه بهت بگم ببخشید بوسش کردم و فکر کردم همین طوری گفته اما از روز چهارشنبه دیگه بهم گفت ( بزنم به تخته ) 

دخترکم روز به روز خوردنی تر میشه لپهاش میگیرم بین دستام و میکشم و میگم میشه بخورمت و اون می‌خنده محکم بغلش میکنم از اینکه صبوره ناراحت میشم حتی گریه میکنم 

واکسن چهار ماهگی که زد خیلی کم گریه کرد حتی خواب بود از کنارش تکون نخوردم دستش گرفتم بوسش کردم گفتم دخترکم مهربونم صبورم عاشقتم.