خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

دارم کم میارم

دقیقا هر روز موقع غروب خودش با نوه اش میاد دخترش سرکاره تا یک شب بعد بچه اش پیش مادرش می‌ذاره اونم میارتش پیش من هر شبه هرشبه کارش شده شام بیاد اینجا دیگه نمیگه بچه ی کوچیک داره خسته میشه یه استکان جابجا نمیکنه اگه بذارنش تا صبح میشینه دیگه همسر بهش میگه مامان نمیخوایی بری ما خوابمون میاد با هزار زحمت بچه رو میخوابونمش نوه اش میاد بیدارش می‌کنه دیگه بزرگ شده ده سالشه اما اصلا شعور نداره البته وقتی بزرگ‌ترش بیشعوره این که دیگه جای خود داره می‌خوام رک بنویسم دیگه تا بلند بشه بره من و همسر اصلا انرژی ای نداریم بخوابیم برای هم وقت بذاریم هی باید بگم دختر بیا بشین به این دست نزن در یخچال باز نکن در کابینت ببند کالسکه رو بذار سرجاش بیا تو پذیرایی بشین نرو تو اتاق خواب ...اینقدر صورتت رو به صورت پسرم نچسبون بچه ست زود مریض میشه بغلش نکن بذار بازی کنه ...تا حالا چند بار نزدیک بود از بغلش بیافته فقط نگاه همسر کردم دیگه همسر صداش در اومد گفت خب بشین یه جا ...امروز اگه بیاد محاله در باز کنم میاد نظر هم میده چرا غذات کمه تو بیجا میکنی میایی که غذای من کم بیاد 

هفتم تیرماه پسر کوچولوم پنج ماهه شد و بخاطر سردرد و بیخوابی خستگی اصلا حوصله عکاسی جینگولی نداشتم با شیشه های خالی قطره های ویتامینه عدد پنج نوشتم و ازش عکس گرفتم و تو پیجم گذاشتم تا پاک نشن. پسرم داره تلاش می‌کنه سینه خیز بره با خودش صحبت می‌کنه می‌خنده و وقتی میخواد شیر بالا بیاره خیلی بی قرار میشه و اشکهاش سرازیر میشه و وقتی اشکهاش میبینم بهم میریزم.


پنج شنبه شب رفتیم شهرستان مادرشوهرمم گفت میام و از اونطرفم برادر بزرگه ی شوهرم گفتن ما هم میاییم و فهمیدم تازه اول حرص خوردنم شروع شد من میخواستم جمعه برم عیادت مادربزرگم یک سال و دو ماهه  ندیدمشون و حالش خوب نبود و برادر شوهرم گفت ما هم میاییم و جاری جان هم اصلا براش مهم نیست و از خداشه بره بگرده منم رک گفتم من میرم خونه ی پدربزرگم شما کجا میایین گفتن خب با تو می‌آییم گفتم باشه بیایین اما بعد شما دعوتشون میکنید جبران بشه مادرشوهرم لبخند زد که یعنی نه و برادرشوهرمم گفت نه دعوت نمیکنم گفتم پس فقط بلدید برید خونه های مردم بخورید شرمنده تنها میرم...پسرم ساعت شش صبح خوابید و جونی نداشتم برم مهمانی خوابیدم بعد از ناهار با همسر و مادرم رفتیم و تا ساعت هشت شب تلفن شوهرم مدام در حال زنگ خوردن بود و میگفتن ما هم داریم می‌آییم و میریم بیرون شام میخوریم همسرم گفت ما که برگشتیم شما میخوابید برید تو پارک غذا بخورید به من ربطی ندارد.


همسرم پنجاه هزار تومان میوه خرید که ببریم برای خونه ی داییش جالب اینجاست ما اصلا قرار نبود شام و ناهاری اونجا بخوریم و فققققط مادرش و برادرش موندن و مادرشوهرمم با کمال پررویی گفت اینا رو خریدم تو دستم براتون آوردم بعد به همسر گفتم ببین اصلش این بود ما که قصد نداشتیم اصلا بریم خونشون پس خرجی هم نباید میکردیم و حالا که خریدی باید تو میبردی یا میدادی دست من چرا تو پول بدی و فکر کنن کسی دیگه خریده 


جاری گفت شماره ت بده گفتم برو از شوهرم بگیر همون موقع تو پیج بودم گفت پس آدرس پیجتو بده گفتم اینم آدرسم ...خواستم دیگه هی نگه. حالا همسر گفت فالو نکن و خودتم ردش کن نمیدونم چرا خانواده ی همسرم نمیخوان جاری ها با هم در ارتباط باشن

مثلاً  اسم داماده تو گوشی مادرشوهرم به اسم خواهرشوهرم و اسم خواهر شوهرم به اسم شوهرش سیو شده  اسم من هم به نام فامیلیم سیو کرده و تاکید بسیار دارن به جاری شماره ندم