خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

گفتار درمانی۲

الکی هفتاد تومان ویزیت دادم فقط یه ربع تماس تصویری گرفت بعد گفت پسرت چون دندان ندارم اینطوریه و اگه هم حدس شما درست باشه تا سه چهار سالگی نمیشه کاری کرد 

بهم گفت پسرت باید تا الان اعضای بدنش می‌شناخت باهاش کار کن گفت آبنبات چوبی بزار دهن خودت همینطوری که تو دهنته بگو مو بعد بزار دهن پسرت بگو مو اینقدر تمرین کن تا یاد بگیره و با کاموا روی مقوای سفید برای یه سر مو درست کن همه ی اعضای بدن رو با هم کار نکن بزار یکی یاد بگیره بعد سراغ بعدی برو




گفتار درمانی

چند روزه حس میکنم پسرم موقع صدا در آوردن زبونش بیرون میاد و غیر طبیعی شده و برای حرف س مشکل داره خیلی تو فکر بودم دیگه امروز تو اینستاگرام گشتم گفتار درمانی پیدا کردم بهش پیام دادم از پسرم فیلم واسش فرستادم گفت تا قبل از دو سالگی زوده اما یه راهکارهایی بهت میگم تا باهاش کار کنی ویزیتش هفتاد هزار بود پرداخت کردم فردا ساعت ده صبح  وقت آنلاین دارم خدا کنه گل پسرم همکاری کنه گریه و اذیت نکنه تا بتونم از این وقت استفاده کنم.

پسر کوچولوم روز به روز ماشاالله شیطونتر میشه تا بخوام برنجی آبکش کنم خیلی گریه می‌کنه اگه نشسته باشم کاری ندارم بازی می‌کنه اما اگه مشغول کار باشم بی قرار میشه البته وقتی باباش باشه کاری بهم نداره و راحت مشغول میشه 

دیگه نمی‌دونستم غذا چی بپزم قورمه پختم منتظرم تا  جا بیافته  و برنج دم بیاد پسرکم بغلمه شیر خورد خوابید 


 دو روز قبل مادرشوهرم اومد خونمون و همون لحظه به معنای واقعی خونه ترکیده بود لباسهایی که شسته بودم نمی‌داشتن وسط خونه پهن کرده بودم خشک بشن همسایه کباب میکرد خواستم بو‌ی دود نگیرن زود جمع کردم دیگه نبردم‌ روی بند رخت آپارتمانی پهن کنم ...آشپزخونه ظرفا شسته بودم روی کابینت پهن بودن کلا نامرتب بود ...خیلی لاغر شدم پوستم داغون شد از بس خواب و استراحتم کم شده






پارک را به خانه می آوریم !!!

خیلی زیاااااد بهتره بگم افراطی به کرونا فکر میکنم به اینکه اگه به خاطر کرونا یکی از عزیزانم رو از دست بدم چکار کنم آیا بازم قوی میمونم یا این دفعه دیگه می‌شکنم ...عروس عموم کل خانواده اش کرونا گرفتن پدرش پیر بود فوت کرد بخاطر دو تا بچه ی کوچیکی که داشت نرفت برای بار آخر از دور هم شده پدرش رو ببینه بیشتر از دو ماهه پدرش فوت کرده و هنوز نتونست بره مزار پدرش رو ببینه یا بهتره بگم خانواده عموم اجازه ندادن بره گفتن از کرونا می‌ترسیم ....خیلی زیاد منم میترسم از وقتی مادر شدم و کرونا اومده بیشتر بفکر پسرکم هستم از اینکه نمیتونه خیلی از مکانها یا پارک بره تصمیم گرفتم یکی از اتاقها رو پارک یا بهتره بگم اتاق بازی کنم مامانم برای بچه ی خواهرم تاب خریده بود اما میترسید و بازی نکرد من آوردم و میله ی بارفیکس خریدم تا امروز همسرم نصب کنه یه سرسره پنج پله گرفتم دی جی کالا خیلی گرون میداد رفتم از عمده فروش ها خریدم صندلی بادی هم گرفتم تا همسر امشب با پمپ باد کنه .


خونه رو مرتب میکنم حوصله ی گردگیری ندارم یهو میمونم تا آخر هفته ببینم مهمانهاشون میارن اینطرف یا نه بعد تمیز میکنم 


کلی لباس دارم اتو کنم وقت کم میارم ..بنظرتون وقتی مادرشوهر توی دو هفته مغز پسر رو شست و شو بده تا کمک همسرش نکنه همسر چقدر زمان نیاز داره تا باز به تنظیمات کارخونه برگردونه

درهم نوشت

گل پسرم امروز ده ماه و هشت روزش شده بخاطر لثه هاش که اذیت میشه باز تنظیم خوابش بهم ریخته یعنی می‌خوابه اما نیم ساعت بعد بیداره یا آروغ داره یا میخواد دستشویی کنه یا گرمش شده اینجوریاست که تو خونه ی ما با اینکه نزدیک زمستون هستیم اما هنوز شبها که سرده در و پنجره ها تا صبح بازه تا پسرکم گرمش نشه و کمتر بیدار بشه 

دیشب حوصله اش سر می‌رفت بادکنک هلیومی زمان تولدش رو با نی باد کردم برای نیم ساعتی مشغول بود بعد خاموشی زدم کل خونه تاریک شد تا آقا مجبور شد بخوابه مرغ هم از دیشب آبپز کردم تا امروز فقط سرخ کنم 


دیروز نوبت همسر بود بره سرکار و پسر عمه اش استراحت کنه وقتی رفت پلوماش پختم که نزدیک ساعت یازده همسر تماس گرفت که مامانم زنگ زده ناهار بیایین اونجا (از مادر شوهرم بعید بود چون عادت داره تا ساعت یک یا دو بخوابه) میدونستم همسر بهش گفت آخه با اینکه فقط دو‌کوچه ی نزدیک بهم فاصله داریم اما دوماهه ما حتی شب نشینی هم نرفتیم چون مادرشوهرم هروقت زنگ زدیم گفت بیرونم یا می‌خوام برم بیرون از طرفی خانم واحد جفتی مادرشوهرم تو‌کوچه منو دید گفت خاطره چرا هیچ نمیایی اونطرف جاریت و خواهرشوهرت هر روز اونجا هستن فقط شما نمیایین گفتم هر وقت میخواییم بیاییم میگن بیرونیم اتفاقا خیلی حوصلمون سر می‌ره اما نیستن دو بار اومدم پشت در موندم وقتی زنگ زدم گفت بیرونم گفت به خودم زنگ بزن در باز میکنم دختر افسردگی میگیری اینقدر تو خونه نمون گفتم خب چکار کنم کروناست همسرم تا شب سرکاره نهایتش بتونیم بریم خونه ی مادرشوهرم که بازم نمیشه ...جاریم هم دو سه بار دو هفته منو دید گفت خاطره ما اونجا بودیم چرا نبودید با حالت فتنه انگیزی میپرسید که باز همون جواب بالا رو میدادم دیگه به همسر گفتم زن برادرت اینطور پرسید و‌حالتش طوری بود انگار خودمون نمیریم همسر گفت به جهنم برات مهم نباشه نمی‌خوام بریم جایی اعصابمون آرومه نریم بهتره 


برادر شوهرم تو اینستا با دختر خانمی آشنا شده رفتن خواستگاری همسر مخالفه میگه یک ماه آشنا شده این چه زندگی ای میشه و دختر از همین شهر خودمون پیدا کنید سه ساعت فاصله زیاده تا بریم اون شهر خلاصه هر کاری کردن راضی نشد بره مادرشوهرم به من زنگ زد تو راضیش کن بریم اگه نیاد چکار کنم پدر که ندارن پسر بزرگمم اصلا بلد نیست حرف بزنه گفتم چشم و خیلی با همسر صحبت کردم راضی شد بره به مادرشوهرم خبر دادم راضی شد دو سه روز بعد برق قطع شده بود رفتیم جلوی مغازه بابام ایستادیم بیکار بودیم مادرشوهر و برادرهای همسر بودن برادر کوچکش  برخورد بدی داشت مادرشم لبخند میزد برادرش گفت روی خواهرت مادرت و منو نگرفتی تا زنت بهت گفت قبول کردی با صدای بلندی هم تکرار میکرد دو روز بعدش قرار بود به خونه ی دختر برن باز همسر راضی نشد بره برادرش بهم تک زد یعنی شارژ ندارم محل ندادم بعد از ده دقیقه مادرش زنگ زد منو خر کنن گفت منظورش این بود که وای تو چقدر زنت دوست داری که تا گفت قبول کردی و در آخر گفت دوباره راضیش کن گفتم من کاری ندارم میگه مخالفم نمیام ..دیروز  که خونه‌ی مادرشوهر بودیم طوری که من برداشت کردم همسر خبر داشت چه نقشه ای کشیدن اما نمیدونست چطور به من بگه ..بله خانواده ی همسر می‌خوان برای جمعه ی آینده که خانواده ی دختر با خاله و شوهرش و دایی و همسرش میان خونشون چون پذیرایی اونا کوچیکه بیارن خونه ی ما که تا اینجا اصلا ایرادی ندارد اما انتظار داشتن من غذا بپزم و همسر خرج کنه تا گفتم خب خاله من هنوز فرگاز رو نصب نکردم گاز دوشعله ای کوچیکه غذا رو  خونه خودتون بپزید سالاد رو آماده کنید بعد بیارید اونطرف چون امیررضا نمی‌ذاره کار کنم در کمال ناباوری دیدم خواهرشوهرم نگاه مادرش می‌کنه یهو مادرش با ناراحتی گفت باشه پس خودم غذا میپزم بعد گفت شاید رفتیم خونه ی دخترم ..

بهتر که نیان به من چه مگه میان کمک میکنن اخه