خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

پسر کوچولوم روز به روز ماشاالله شیطونتر میشه تا بخوام برنجی آبکش کنم خیلی گریه می‌کنه اگه نشسته باشم کاری ندارم بازی می‌کنه اما اگه مشغول کار باشم بی قرار میشه البته وقتی باباش باشه کاری بهم نداره و راحت مشغول میشه 

دیگه نمی‌دونستم غذا چی بپزم قورمه پختم منتظرم تا  جا بیافته  و برنج دم بیاد پسرکم بغلمه شیر خورد خوابید 


 دو روز قبل مادرشوهرم اومد خونمون و همون لحظه به معنای واقعی خونه ترکیده بود لباسهایی که شسته بودم نمی‌داشتن وسط خونه پهن کرده بودم خشک بشن همسایه کباب میکرد خواستم بو‌ی دود نگیرن زود جمع کردم دیگه نبردم‌ روی بند رخت آپارتمانی پهن کنم ...آشپزخونه ظرفا شسته بودم روی کابینت پهن بودن کلا نامرتب بود ...خیلی لاغر شدم پوستم داغون شد از بس خواب و استراحتم کم شده






نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.