خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

درهم نوشت

گل پسرم امروز ده ماه و هشت روزش شده بخاطر لثه هاش که اذیت میشه باز تنظیم خوابش بهم ریخته یعنی می‌خوابه اما نیم ساعت بعد بیداره یا آروغ داره یا میخواد دستشویی کنه یا گرمش شده اینجوریاست که تو خونه ی ما با اینکه نزدیک زمستون هستیم اما هنوز شبها که سرده در و پنجره ها تا صبح بازه تا پسرکم گرمش نشه و کمتر بیدار بشه 

دیشب حوصله اش سر می‌رفت بادکنک هلیومی زمان تولدش رو با نی باد کردم برای نیم ساعتی مشغول بود بعد خاموشی زدم کل خونه تاریک شد تا آقا مجبور شد بخوابه مرغ هم از دیشب آبپز کردم تا امروز فقط سرخ کنم 


دیروز نوبت همسر بود بره سرکار و پسر عمه اش استراحت کنه وقتی رفت پلوماش پختم که نزدیک ساعت یازده همسر تماس گرفت که مامانم زنگ زده ناهار بیایین اونجا (از مادر شوهرم بعید بود چون عادت داره تا ساعت یک یا دو بخوابه) میدونستم همسر بهش گفت آخه با اینکه فقط دو‌کوچه ی نزدیک بهم فاصله داریم اما دوماهه ما حتی شب نشینی هم نرفتیم چون مادرشوهرم هروقت زنگ زدیم گفت بیرونم یا می‌خوام برم بیرون از طرفی خانم واحد جفتی مادرشوهرم تو‌کوچه منو دید گفت خاطره چرا هیچ نمیایی اونطرف جاریت و خواهرشوهرت هر روز اونجا هستن فقط شما نمیایین گفتم هر وقت میخواییم بیاییم میگن بیرونیم اتفاقا خیلی حوصلمون سر می‌ره اما نیستن دو بار اومدم پشت در موندم وقتی زنگ زدم گفت بیرونم گفت به خودم زنگ بزن در باز میکنم دختر افسردگی میگیری اینقدر تو خونه نمون گفتم خب چکار کنم کروناست همسرم تا شب سرکاره نهایتش بتونیم بریم خونه ی مادرشوهرم که بازم نمیشه ...جاریم هم دو سه بار دو هفته منو دید گفت خاطره ما اونجا بودیم چرا نبودید با حالت فتنه انگیزی میپرسید که باز همون جواب بالا رو میدادم دیگه به همسر گفتم زن برادرت اینطور پرسید و‌حالتش طوری بود انگار خودمون نمیریم همسر گفت به جهنم برات مهم نباشه نمی‌خوام بریم جایی اعصابمون آرومه نریم بهتره 


برادر شوهرم تو اینستا با دختر خانمی آشنا شده رفتن خواستگاری همسر مخالفه میگه یک ماه آشنا شده این چه زندگی ای میشه و دختر از همین شهر خودمون پیدا کنید سه ساعت فاصله زیاده تا بریم اون شهر خلاصه هر کاری کردن راضی نشد بره مادرشوهرم به من زنگ زد تو راضیش کن بریم اگه نیاد چکار کنم پدر که ندارن پسر بزرگمم اصلا بلد نیست حرف بزنه گفتم چشم و خیلی با همسر صحبت کردم راضی شد بره به مادرشوهرم خبر دادم راضی شد دو سه روز بعد برق قطع شده بود رفتیم جلوی مغازه بابام ایستادیم بیکار بودیم مادرشوهر و برادرهای همسر بودن برادر کوچکش  برخورد بدی داشت مادرشم لبخند میزد برادرش گفت روی خواهرت مادرت و منو نگرفتی تا زنت بهت گفت قبول کردی با صدای بلندی هم تکرار میکرد دو روز بعدش قرار بود به خونه ی دختر برن باز همسر راضی نشد بره برادرش بهم تک زد یعنی شارژ ندارم محل ندادم بعد از ده دقیقه مادرش زنگ زد منو خر کنن گفت منظورش این بود که وای تو چقدر زنت دوست داری که تا گفت قبول کردی و در آخر گفت دوباره راضیش کن گفتم من کاری ندارم میگه مخالفم نمیام ..دیروز  که خونه‌ی مادرشوهر بودیم طوری که من برداشت کردم همسر خبر داشت چه نقشه ای کشیدن اما نمیدونست چطور به من بگه ..بله خانواده ی همسر می‌خوان برای جمعه ی آینده که خانواده ی دختر با خاله و شوهرش و دایی و همسرش میان خونشون چون پذیرایی اونا کوچیکه بیارن خونه ی ما که تا اینجا اصلا ایرادی ندارد اما انتظار داشتن من غذا بپزم و همسر خرج کنه تا گفتم خب خاله من هنوز فرگاز رو نصب نکردم گاز دوشعله ای کوچیکه غذا رو  خونه خودتون بپزید سالاد رو آماده کنید بعد بیارید اونطرف چون امیررضا نمی‌ذاره کار کنم در کمال ناباوری دیدم خواهرشوهرم نگاه مادرش می‌کنه یهو مادرش با ناراحتی گفت باشه پس خودم غذا میپزم بعد گفت شاید رفتیم خونه ی دخترم ..

بهتر که نیان به من چه مگه میان کمک میکنن اخه








نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.