خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

عکس(رمز قبلی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزمرگی

خداروشکر از دیروز کمردردم کم  و بعد قطع شده اما باز درد پا شروع شده و کلافه ام کرده ..مصرف لیمو ترش و ماست هم دارم کم کم قطع میکنم چون معده ام رو بشدت اذیت میکرد

به همسر میگم هوس ماهی کبابی کردم میخره و بعد میگه خاطره جان تو نت خوندم گلابی برای زن باردار که کبدش چربه مفیده یه سبد کوچیک خریدم روزانه بخور حالا که برای غذا خوردن باید رعایت کنی تا میتونی میوه بخور تا تقویت بشی  بعد ترازو رو میاره میگه بیا وزنت کنم حالا طبق ترازوی ما من ۶۴ کیلو شدم نمیدونم دقیقه یا نه البته ۲۸ شهریور که دکترم وزنم کرد ۶۲ بودم و گفت خوبه اما درمان کبدت رو ادامه بده پیگیرش باش تا حداقل بتونی گوشت قرمز و میگو مصرف کنی.


تبلیغ سریال مرضیه رو توی اینستا دیدم اما فکر کردم الکیه و بیخیالش شدم تا اینکه خواهری هم گفت فیلم قشنگیه دیروز صبح از تلوبیون دیدمش با قسمت فوت همسرش فکر کنم بیشتر از مرضیه اشک ریختم و اصلا اشکام بند نمیومد پا شدم صورتمو شستم میوه خوردم خودمو مشغول کردم با گل پسری صحبت کردم بهش گفتم من داشتم فیلم نگاه میکردم و الآن حالم خیلی خوبه و دوستت دارم بعد گل پسری زود تکون خورد 


خواهرم بعد از چند ماه حقوق گرفت دیروز رفت تا مانتو بخره وقتی برگشت برای نی نی هم لباس خرید طبق سلیقه ی من نبود اما خب دستش درد نکنه  تو واتساپ با نوه ی عزیز داشتیم تصویری صحبت میکردیم اونم میخندید و شیرین زبونی میکرد تا خواهری بهش گفت برای نی نی لباس خریدم دیگه اخم کرد فکر کنم حسودیش شده بهش قول دادم وقتی رفتم دکتر برگشتنی برای تو و پسرخاله اسباب بازی میخرم باشه خندید گفت باش. الهی فداش بشم.


طبق حساب خودم و با توجه به حساب کردن ماهها و هفته های بارداری از وبلاگ فرزانه جان (وبلاگ برشی از زندگی ) و سونوی آنومالی  امروز ۲۱ هفته و ۳ روز از بارداریم میگذره 


سوپرایز مادر جان و خواهری

سه شنبه صبح زود مامانم مشغول ناهار پختن بود تند تند کارهاشو انجام داد بعد دیدم از قلکی که برای پس انداز بود پول برداشت و بهم گفت خاطره اینارو بشمار تا بیام و بعد پرسید تو که مسول صندوق خانگی هستی کی هنوز قسطش رو نداده جوابشو دادم بعد گفتم حالا کجا میخوایی بری و این پولها واسه چیه گفت میخوام یه حساب باز کنم کسی ندونه بعد خواهری بیدار شد با گل پسرش و مامانم آماده شدن با هم رفتن


حدود ساعت یک ظهر بود که اومدن و یه پاکت سبز رنگ بهم دادن گفتم این چیه خواهری خندید گفت تخت و کمد برای نی نی ات سفارش دادیم و سه هفته ی دیگه تحویل میدن گفتم من که گفتم نمیخوام خونه به اندازه ی کافی کمد دیواری داره تخت هم جاگیره یه گهواره جمع و جور میخواستم بخرم گفت میدونم میخوایی بگی محاله بچه های این دوره تا نوجوانی یه نوع تخت رو قبول کنن ما هم تخت نوزاد نوجوان سفارش ندادیم مدل تختش نوزاد و کودکه تا هفت سالگی بچه اندازه ست و فقط یه ویترین برای اسباب بازیاش سفارش دادیم مامان گفت برای نوه ی اول تخت نوزاد نوجوان بود نخواستم بعد بزرگ شدن بگن مادرجون بینمون فرق گذاشت برای من نخرید برای اون خرید اما خب طبق سلیقه ی خودت خریدیم


دیدگه مجبور به تسلیم شدم و ازشون تشکر کردم گفتم ولی دیگه چیزی نخرید بیشتر وسایل سیسمونی قابل استفاده نیستن و قبول کردن

کالسکه نمیخرم خواهرم فقط چند بار از کالسکه استفاده کرده جاری هم بهم گفت نخر استفاده نداری اگه خواستی بیا کالسکه ی دختر منو ببر دوست همسری هم زنگ زد گفت بچه های من دو قلو بودن از هر چیزی جفتش رو داریم نخر بیا ببر 


شاید گهواره از جاری بگیرم بذارم خونه ی مامانم برای اینکه وقتی میرم خونشون استرس پسرخواهری رو نداشته باشم شایدم اگه تونستم خودم خریدم.


تو پذیرایی  میخوابم چون هم خنکتره هم به دستشویی نزدیکه و هم اینکه تی وی اونجاست اما از ترس پسرِ خواهری این هفته بیشتر نشسته بودم میترسیدم یهویی بپره روم دو روزی هم خاله ام اینجا بود با اینکه دخترش یکسال از کوچولوی ما بزرگتر بود اما بیشتر باید حواسم به اون میبود تا حس میکردم شکمم سفت شده میگفتم بچه هاتون رو نگه دارید من میخوام دراز بکشم 


دخترِخاله ام خیلی بدش میاد کسی حتی به لباساش دست بزنه و جیغ های وحشتناکی میکشه گل پسری هم میرفت بلوزش رو میگرفت میگفت بازی کنیم اون جیغ میکشید گل پسری میخندید خلاصه دردسری داشتیم

پست شخصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حس اولین بار

ساعت شش صبح بیدار شدم می خواستم به خواهرم بگم ازم نمونه بگیره تا باز یه چکاپ برای کبد و صفرا انجام بدم اما اگه لامپ روشن میشد بچه ی خواهرم بیدار میشد و گریه میکرد ساعت هفت و نیم به همسر پیام صبح بخیر دادم و پرسیدم رفت یا نه که گفت یک ساعت قبل رفتم کمی بعد بلند شدم  صبحانه و داروها رو  خوردم و خوابیدم هر ربع ساعت بخاطر کمر درد بیدار و با زحمت جابجا میشدم 


امروز اولین روز مهرماه ۹۸ ساعت نُه صبح بود که حس کردم نی نی لگد زد فکر کردم اشتباه میکنم اما باز دو سه بار دیگه تکرارش کرد دستمو روی شکمم گذاشتم بعد آروم شد بهش گفتم شرمنده عمرا اگه بیدار بشم بزار بخوابم  حسم تو اون لحظه غیر قابل توصیفه خیلی حس شیرینی بود ....الهی نصیب هر کسی که آرزشو داره بشه


پسر خواهرم ماشاالله شیطونه تا میاد طرفم از ترس بلند میشم میشینم بعد دستمو میگیره یعنی بیا بخوابیم دلم لک زده برای بغل کردنش ، از اردیبهشت تا حالا بغلش نکردم ...جدیدا عادت کرده گاز میگیره دیشب موقع شام قاشق چنگال رو ازش گرفتم و اونم خم شد گازم بگیره دستش رو گرفتم اخم کردم گفتم خیلی کارت بده برو پیش مامانت بشین تا یک ساعت باهام قهر بود نگاهمم نمیکرد گمونم این که الآن میگه بیا بخوابیم میخواد گازم بگیره