خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

سوپرایز مادر جان و خواهری

سه شنبه صبح زود مامانم مشغول ناهار پختن بود تند تند کارهاشو انجام داد بعد دیدم از قلکی که برای پس انداز بود پول برداشت و بهم گفت خاطره اینارو بشمار تا بیام و بعد پرسید تو که مسول صندوق خانگی هستی کی هنوز قسطش رو نداده جوابشو دادم بعد گفتم حالا کجا میخوایی بری و این پولها واسه چیه گفت میخوام یه حساب باز کنم کسی ندونه بعد خواهری بیدار شد با گل پسرش و مامانم آماده شدن با هم رفتن


حدود ساعت یک ظهر بود که اومدن و یه پاکت سبز رنگ بهم دادن گفتم این چیه خواهری خندید گفت تخت و کمد برای نی نی ات سفارش دادیم و سه هفته ی دیگه تحویل میدن گفتم من که گفتم نمیخوام خونه به اندازه ی کافی کمد دیواری داره تخت هم جاگیره یه گهواره جمع و جور میخواستم بخرم گفت میدونم میخوایی بگی محاله بچه های این دوره تا نوجوانی یه نوع تخت رو قبول کنن ما هم تخت نوزاد نوجوان سفارش ندادیم مدل تختش نوزاد و کودکه تا هفت سالگی بچه اندازه ست و فقط یه ویترین برای اسباب بازیاش سفارش دادیم مامان گفت برای نوه ی اول تخت نوزاد نوجوان بود نخواستم بعد بزرگ شدن بگن مادرجون بینمون فرق گذاشت برای من نخرید برای اون خرید اما خب طبق سلیقه ی خودت خریدیم


دیدگه مجبور به تسلیم شدم و ازشون تشکر کردم گفتم ولی دیگه چیزی نخرید بیشتر وسایل سیسمونی قابل استفاده نیستن و قبول کردن

کالسکه نمیخرم خواهرم فقط چند بار از کالسکه استفاده کرده جاری هم بهم گفت نخر استفاده نداری اگه خواستی بیا کالسکه ی دختر منو ببر دوست همسری هم زنگ زد گفت بچه های من دو قلو بودن از هر چیزی جفتش رو داریم نخر بیا ببر 


شاید گهواره از جاری بگیرم بذارم خونه ی مامانم برای اینکه وقتی میرم خونشون استرس پسرخواهری رو نداشته باشم شایدم اگه تونستم خودم خریدم.


تو پذیرایی  میخوابم چون هم خنکتره هم به دستشویی نزدیکه و هم اینکه تی وی اونجاست اما از ترس پسرِ خواهری این هفته بیشتر نشسته بودم میترسیدم یهویی بپره روم دو روزی هم خاله ام اینجا بود با اینکه دخترش یکسال از کوچولوی ما بزرگتر بود اما بیشتر باید حواسم به اون میبود تا حس میکردم شکمم سفت شده میگفتم بچه هاتون رو نگه دارید من میخوام دراز بکشم 


دخترِخاله ام خیلی بدش میاد کسی حتی به لباساش دست بزنه و جیغ های وحشتناکی میکشه گل پسری هم میرفت بلوزش رو میگرفت میگفت بازی کنیم اون جیغ میکشید گل پسری میخندید خلاصه دردسری داشتیم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.