خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

مهمونیِ مادر شوهر

مادر شوهرم پنج شنبه غروب تماس گرفت تا نوه ی دختریش رو برای نیم ساعت بذاره پیشمون بره خرید میوه و بیاد اما نیومد دنبالش تا ساعت ده شب خب من پیش خانواده ام بودم خودم مهمانم نمیتونم که هر شب مهمانم براشون بیارم و دقیقا هم موقع شام میفرستتش ..ده روز اول مهرماه مسافرت بود منم به روی خودم نیاوردم دختر رو کجا میذارن چون میدونم اگر میگفتم بیار اینجا دیگه کل نه ماه مدرسه به سرویسش میگفت اینجا پیاده اش کنه و خودشو راحت میکرد.


جمعه شام خانواده ی عروس جدیده رو دعوت کردن‌ من و جاری و خواهر شوهرمم بودیم زیاد ازش خوشم نیومد به زود دست داد سلام کرد اما تو دلم گفتم نمیدونی داری خودتو بدبخت میکنی البته دهه ی هفتادی ها خوب بلدن چطور پسرها رو رام کنن قبل از اینکه بیاد برادرشوهرم طوری رفتار میکرد انگار غریبه داره میاد و مرتب غر میزد بهش گفتم خوبه اینا خانواده ی نامزد خودت هستن چته غر میزنی گفت دوتا عروس داریم من خونه رو تمیز کردم چرا نیومدی کمک گفتم من اصلا نمیتونم کار کنم مادرشوهرم گفت از صبح داره میگه زنگ بزن خاطره یا اون عروس بیاد کمک کنه بهش گفتم خاطره استراحته نمیشه کار کنه اونم دوتا بچه ی کوچیک داره الان بیاد کی بچه هاشو بگیره..یا اینکه اسم پدر نامزدش اصغر بود جلوی ما میگفت مامان زنگ بزن ببین اصخر حرکت کرد یا نه و خودشم با زیر شلواری تنگ و چسبون بود شوهرم بهش گفت لباستو عوض کن خودش وخواهرشوهرم گفتن چشه خوبه شوهرم گفت این تیپ مناسبت نیست یعنی خیر سرت دامادی و راضیش کرد تا لباس عوض کرد 



بهش گفتم خاله وقتی مهمان دارید شب زود بخوابید که فرداش تا ساعت دو ظهر خواب نمونید و خلاصه ساعت هشت و نیم مهمانها اومدن و آقای داماد چنان اخمی کرده بود و اون دور ایستاد و از دور سلام کرد  شام خوردن منم بعد از شام رفتم تو اتاق دراز کشیدم جاری و خواهرشوهر و عروس جدیده و زن برادرشم اومدن پیشم و عروس خانم راجب عمل بینی صحبت کرد که شش ماه قبل انجام داد و راضی بوده و به جاری بزرگه گفت حتما برو عمل کن


موقع رفتن خواهرشوهر به داماد گفت اون انگشتری که واسه نشون گرفتی چون عروس اولین باره اومده و چند روز دیگه هم تولدشه بهش بده آبان ماه دوباره یه طلای دیگه برای نشون نامزدی بخر و همینکارم کردن جاری بزرگه به من نگاه کرد اخم کرد و کلامی حرف نزد که یعنی چرا اون موقع برای من نخریدن و بهم گفت برای تو چی خریده بودن گفتم من اولین بار اومدم چیزی بهم ندادن و برامم مهم نیست برای تو هم مهم نباشه زندگیتو با زندگی ای که معلوم نیست چی بشه خراب نکن (اعتراف میکنم حرفاش روم اثر گذاشت و ناراحت شدم چرا به منم بار اول یه هدیه کوچیک ندادن ) و البته بعدش به خودم امیدواری دادم که خداروشکر تا الآن شوهرم به حرفم بوده و راضی بودم ..جاری بزرگه از عصبانیت بدون خداحافظی رفت و بهم گفت خاطره قبلا گفته بودم ببین برای فامیل خودشون چکار میکنن من و تو غریبه بودیم اینکارها رو انجام ندادن گفتم بیخیال بهش فکر نکن 


برادرشوهر بهم گفت خاطره گل سرسبد عروسامون رو دیدی ؟ دیدی چه خوشکله ؟ گفتم ماست فروش نمیگه ماستم ترشه و میخواستی با هفت میلیون پول خوشکل نشه در اخر گفتم مبارکتون باشه خوشبخت بشین گفت کادو رو اماده کن گفتم باشه تو هم کادوی پسرمون رو آماده کن گفت پس گردنی بهش میدم گفتم از هر دستی بدی از همون دستم میگیری در اخر گفت گرو کشی میکنی گفتم بله


از پنج شنبه موقع خواب رفتم خونه ی خودم بیشتر کارها رو همسرجان انجام میده منم دراز کشیدم و میگم چکار کن چکار نکن یا فلان وسیله کجاست و کجا بذارش البته در نظر همسرجان هر وسیله ای که بیشترین کاربرد رو داره در کشوی اول کابینت باید قرارداده بشه از کفگیر ملاقه گرفته تا سفره و فندک و دستگیره  بهش گفتم هیچی دیگه نمیگم خودت میدونی باید کشو و طبقات کابینت رو تا بعد از شام مثل روز اول تحویلم بدی و اینگونه شد که دیشب  تا ساعت دوازده شب توی آشپزخونه داشت کار میکرد ....


چون گرمم میشه همسر تو پذیرایی رختخواب پهن کرد تا روبروی کولر باشم البته نیمه شب حداقل سه بار برای دستشویی بیدار میشم و با مصیبتی از روی زمین بلند میشم پادرد شدیدی دارم ..موقع خواب همسر نگام میکنه میگه چه خوب شد اومدی هر شب که تنها میومدم اینجا انگار چیزی گم کرده بودم 


دیروز تماس گرفتن  که سرویس تخت و کمد آماده شده آدرس بدید تا بفرستیم و کرایه اش برای منطقه ی شما بین ۶۰ تا ۷۰ میشه بابا بهشون گفت عروب دامادم میاد میبره خودمون وسیله داریم گفت حالا که وسیله دارید پس بعد از اربعین بیایید چون اگه خودمون بیاریم الآن تحویل میدیم (نمیدونم این قانون رو از کجا آوردن )بابا هم گفت باشه شما بگو یک ماهه دیگه بیا قبول میکنم و بعد هم خداحافظی کرد.


نمیدونم گفته بودم که مادر جان رفته پرده و ملافه برای تشک خریده و همه رو هم دخترونه خریده میگه من گفتم بچه پسره فروشنده کیتی و سفید برفی و هفت کوتوله  داده بعدشم من پنج تا بچه بزرگ کردم نگفتم لباسش دخترونه ست یا پسرونه پس الکی ایراد نگیر  حالا راضی شد ملافه ها رو ببره بده تشک پنبه ای درست کنن پرده هم من راضی شدم استفاده کنم تا بعدا خودم پسرونه بخرم.


سرویس لحاف تشک و بالش نوزادی خودمم میدم تا پنبه هاش رو تازه کنن برای تو گهواره یا دم دستی  استفاده میکنم 





نظرات 3 + ارسال نظر
فرزانه دوشنبه 22 مهر 1398 ساعت 09:44 http://khaterateroozane4579.blogfa.com/

واقعا خانواده شوهرت پررو هستنا !!
خدا رو شکر که شوهرت به اونا نرفته و مرد با شعور و فهمیده ایه
بنظرم از این جهت واقعا باید خدا رو شکر کنی عزیزم
در مورد وسایل نی نی خب حق داری واقعا. منم بودم هر طور بود میرفتم عوضش میکردم تا پسرونه بشه

خیلی خیلی پررو هستن
واقعا خداروشکر میکنم البته منم روی همسرجان بعضی جاها کار کردم
فعلا پرده و زیراندازش دخترونه ست تا یه زیرانداز دیگه بخرم پسرونه باشه

نازلی یکشنبه 21 مهر 1398 ساعت 15:56

خیلی خوشم میاد برای وسایل سخت نمیگیری .کار درست همینه
با ترانه موافقم سرتاپاش هم طلا بگیرن بی برو برگرد حروم شده
برادرشوهرت وحشتناک مزخرفه
خداروشکر شوهرت یه رگش هم به اون نرفته .
جوابت به جاری هم عالی و سیاست مدارانه بود آفرین
آخی خاطره کوچولومون داره مامان میشه

اگر استراحت مطلق نبودم همین الآنم تو بازار داشتم میچرخیدم و نمیذاشتم خانواده ام چیزی بخرن بدون هماهنگی با من میرن میخرن و میارن.
حالا قراره تا دو سه سال با مادرشوهرم زندگی کنن خدا بخیر کنه ...بهش گفتم تو که گفتی عروسها وقتی من زن بگیرم فقط ماهی یکبار اجازه دارن بیان خب الانم خودت کار کن ما هم بعد از یک ماه اومدیم .

اهوم خداروشکر
فدای تو نازلی جونم

ترانه یکشنبه 21 مهر 1398 ساعت 12:47 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

اول که وسایل نی نی مبارکش باشه.اشکال نداره دیگه,دل مامانت رو نشکون

بعد اینکه چرا قوم شوهر تو انقدر پررو هستن,یعنی چی بابا و مامانت نوه ی اونا رو نگه دارن.یادمه کل پارسال هرروز فرستادنش خونه ی بابات,بدون تغذیه و از مغازه ی بابات خوراکی ورمیداشت

برادرشوهرت سر تا پای دختره رو طلا بگیره,بازم دختره بدبخت شد با این انتخابش

ممنونم عزیزمفکرشو کن اتاق پسر بچه پرده اش سفید برفی باشه

یکبار برادر شوهرم برای نیم ساعت دخترشو گذاشت پیش مادرشوهرم شب که رفتیم پیشش اگه بدونی چقدر غر زدن مگه اینجا مهد کودکه بچه ی مردم رو ما نگهداریم جالبه نوه ی خودشون بچه ی مردمه اما نوه ی دختری رو هر روز بیارن پیش ما اشکال نداره

یه بار شوهرم به مادرش گفت اینقدر بچه رو این طرف اون طرف نذار دختره بی تربیت میشه و بهشون برخورد تا یک هفته و ساعت دوازده شب دختره خونه ی همسایه مون بود مادرشوهرمم خونش بود اما بخاطر اینکه شام نپزه میفرستادش خونه ی همسایه ها.

دقیقا موافقم اما دختره از فامیل خودشونه با هم کنار میان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.