خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

استرسهای طبیعی یا غیر طبیعی

نمیدونم چرا استرس دارم میترسم سونوگرافی برم و بگن خدای ناکرده بچه مشکلی داره یا بعدا بدنیا بیاد و مشکل داشته باشه اون قدر استرس دارم که نمیتونم راحت باشم 


خونه مورچه و مارمولک زیاد داشت شوهرم سم پاشی کرد و یه قسمت از لوله ی گاز رنگ نداشت اونم رنگ امیزی کرد این دو مورد خیلی پرخطره و یکی از علل اوتیسم در فرزندانه هر چی میخوام فکرای خوب کنم نمیتونم 

خداجونم تو خودت این هدیه ی باارزش رو بهم دادی خودتم ازش محافظت کن تا صحیح و سالم باشه

ترسِ خوابهای آشفته

یکبار داغ عزیز و برادر جوان رو دیدم و هنوز تا هنوزه باهاش کنار نیومدم و همیشه میگم خدایا تا وقتی زنده هستم داغ عزیزهامو نبینم چند روزه خوابهای آشفته و مرگ میبینم وقتی توی خواب بهم خبرِ مرگِ یکی از عزیزترینهامو میدن اینقدر جیغ میکشم و توی سر خودم میزنم که حس میکنم با جیغ و شیونهای خودم بیدار میشم میترسم از این خوابها ....دوست ندارم بخوابم ....میگم خدایا تو بزرگی و مواطب همسرم و خانواده ام باش.


جمعه ی گذشته جشن تولد خواهرزاده ی همسری بود همسرم گفت بهش پول بدیم گفتم بچه با کادو خوشحال میشه پول براش مهم نیست با همسری رفتیم براش یه سرویس کامل آشپزخانه خریدیم  از مدلهایی که گاز و این چیزها داره و موقعی که کادوهارو باز کرد دو نفر از فامیل پدریش براش جاقاشقی و رولت خوری سرامیکی اوردن فامیل مادریش هم پول دادن بچه همه ی کادو ها و تولد رو ول کرد رفت یه گوشه نشست با کادوی ما خاله بازی کرد  و پدرش گفت ببین چه خوشحال شده تا حالا برای تولدش پول هدیه میگرفت و اولین باره کادو گرفته و خوشش اومد 


یکی دو هفته قبل تولد برادر زاده ی همسر بود نرفتیم کادو هم ندادیم همسرم گفت دوست ندارم برم هرکاری کردم راضی نشد توی تولد گدشته برادر همسر گلایه کرد چرا اینجا اومدی اما برای دختر من نیومدی گفتم برادرت نیومد گفت خب کادو رو بده اول خندیدم دیدم چند روز گیر داد باید به دختر منم کادو بدی جالب اینجاست به من میگفت به همسرم نمیگفت منم محل ندادم گفتم به من چه وقتی برادرش نرفت من چرا بیام با این بحث کنم حالش هم خوب نیست یهو دیدی دوتا فحش بارم کرد.


دوست داشتم از بارداریم لذت ببرم اما این جریان کبد چرب واقعا بهم استرس داده از بس ساعتها توی مطب دکترها میشینم و اخرش چیزی نمیگن 

جابجا شدن

این پست همش غیبت کردنه چون الآن بشدت عصبی شدم 


 روزها درگیر اسباب کشی هستیم و هوای اینجا بشدت گرمه طوری که وقتی از درِ خونه میزنم بیرون و عینک افتابی میزنم بسرعت شیشه های عینک بخار میگیره و بوی شرجی رو حس میکنم دیشب خواستیم یخچال و فرگاز رو ببریم تو خونه ی جدید و برادرشوهرم ماشینش پژو وانتِ بهش گفتیم بهانه آورد که درش باز نمیشه و خرابه اما با توجه به شناختی که من ازشون دارم میدونم بخاطر بنزین و گاز ماشین  نیومد درآخر به بابام رو زدم ماشینش رو گرفتیم و تنها کمکی که برادرشوهرم کرد این بود که اومد خونه رو دید و این روزها واقعا اعصابم خرابه و دیشب دیگه بهش گفتم که تو چرا اصلا کمک نمیکنی مگه برادر نیستی حالا یه کمکی کنی جای دوری نمیره برادرتونه گفتم نوبت شما هم میشه با پررویی گفت اگه پول میدین تا بیام اگه قراره مجانی کار کنم به من چه بیام کمر درد بگیرم گفتم برات متاسفم و دیگه چیزی نگفتم


دیگه هیچ وسیله ای نمیبرم تا دوشنبه که برادرم بره سرکار بعد میگم حالا بیا وسیله هارو ببر دیگه پررو شدن همه چی رو هی میندازن گردن خانواده ی من و خودشون رو کنار کشیدن...


بیشتر از این عصبانیم که حتی یه پارک هم سخته بریم خانواده ی شوهرم تا میبینن هوا خنکه میرن تو پارکها میشینن و شام میخورن اما حتی یه تعارف نمیکنن شما هم بیایین 


خواهرشوهرم مرتب پیشم بدگویی عروس بزرگه رو میکنه اما هروقت میبینمشون با هم هستن نمیدونم چرا حس میکنم پیش اونم بدگویی منو میکنه چون جاریم هر وقت منو میبینه یه جوری نگاهم میکنه اون سری داشت بدگوییش رو میکرد گفتم تو که میگی اینطوره و اخلاقاتون جور نیست پس چرا ازعید تا حالا سه بار سفر خارج از استان و چندتا سفر استانی و پارک رفتنهاتون با هم هست دیدم سکوت کرد و نمیدونست چی بگه گفت مجبور میشم خودشون میان دیگه حرفی نزدم گفتم بزار فکر کنن من خرم و نمیفهمم 


حس میکنم دوست ندارن جاری ها  با هم درارتباط باشن 


دکتر متخصص داخلی گفت برای کبد باید بری فیبرواسکن تا نظر نهایی رو بدم و توی ایران فقط سه تا بیمارستان این دستگاه رو دارن و دستگاه شهر ما خرابه تا دو هفته ی دیگه اگرررر بشه تعمیرش کنن همچنان دلم لک زده قورمه سبزی و قلیه ماهی  یا کتلت و فلافل بخورم 

خستگیِ روح و روان

ذهنم خسته ست فکرهای زیادی توی سرم میچرخن و اذیتم میکنن دیروز داشتم نماز میخوندم اما اصلا حواسم نبود چی میگم و بعد از نماز همونطور نشستم و گریه کردم دلم گرفته دلم یه جوریه 


از بی معرفتی آدمهای اطرافم دلخورم در برابر حرفهاشون سکوت میکنم و این سکوت در نظر اونها تایید و فکر کردن به حرفاشونه اما در نظر من بی معرفت نشون دادن اوناست 


دیروز که یکشنبه بود نوبت دکتر داشتم جواب ازمایش هپاتیت رو گرفتم و خداروشکر منفی بود و دکتر خودم گفت خاطره اصلا نیاز نبود این آزمایش رو بدی این چه دکتری بود اینو برات نوشت و دیگه پیشش نرو گفت تو دخترِ داییم هستی و خیلی تو فکرتم پیش یکی از این سه تا دکتر برو و بگو جوابش رو  تو نامه بنویسن و واسم بیار 


گفت ماه اول بارداریت خوب وزن اضافه کردی اما الان بعد از سه ماه فقط یک کیلو اضافه کردی و گفت قرص ویتامین Eکه دکتر برات نوشت اصلا نخور چون ما تو بارداری اینو تجویز نمیکنیم


گفت دراز بکش صدای قلب نی نی رو گوش بدیم صداش رو شنیدم کمی آروم شدم و گفت دو هفته ی دیگه برو سونوی آنومالی و آزمایش و بعدش اکوی قلب جنین و اخر ماه یا اول ماه بعد بیا پیشم.


بازم میگم توکل به خدایی که در این نزدیکی ست



سالگرد ازدواج

دیروز اولین سالگرد ازدواجمون بود هیچ جشن و کادویی نگرفتیم بجاش شوهرم از رستوران شام گرفت و آورد همه با هم خوردیم و گفتیم و خندیدیم کیک هم نگرفتیم چون برای من ضرر داشت 

شوهرم وقتی شام سفارش داد گفت یه پُرس برنج بدون روغن و سینه ی مرغ کبابی بدون نمک باشه ...آخ که چقدر دلم میخواد کله پاچه بخورم