خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

ترسِ خوابهای آشفته

یکبار داغ عزیز و برادر جوان رو دیدم و هنوز تا هنوزه باهاش کنار نیومدم و همیشه میگم خدایا تا وقتی زنده هستم داغ عزیزهامو نبینم چند روزه خوابهای آشفته و مرگ میبینم وقتی توی خواب بهم خبرِ مرگِ یکی از عزیزترینهامو میدن اینقدر جیغ میکشم و توی سر خودم میزنم که حس میکنم با جیغ و شیونهای خودم بیدار میشم میترسم از این خوابها ....دوست ندارم بخوابم ....میگم خدایا تو بزرگی و مواطب همسرم و خانواده ام باش.


جمعه ی گذشته جشن تولد خواهرزاده ی همسری بود همسرم گفت بهش پول بدیم گفتم بچه با کادو خوشحال میشه پول براش مهم نیست با همسری رفتیم براش یه سرویس کامل آشپزخانه خریدیم  از مدلهایی که گاز و این چیزها داره و موقعی که کادوهارو باز کرد دو نفر از فامیل پدریش براش جاقاشقی و رولت خوری سرامیکی اوردن فامیل مادریش هم پول دادن بچه همه ی کادو ها و تولد رو ول کرد رفت یه گوشه نشست با کادوی ما خاله بازی کرد  و پدرش گفت ببین چه خوشحال شده تا حالا برای تولدش پول هدیه میگرفت و اولین باره کادو گرفته و خوشش اومد 


یکی دو هفته قبل تولد برادر زاده ی همسر بود نرفتیم کادو هم ندادیم همسرم گفت دوست ندارم برم هرکاری کردم راضی نشد توی تولد گدشته برادر همسر گلایه کرد چرا اینجا اومدی اما برای دختر من نیومدی گفتم برادرت نیومد گفت خب کادو رو بده اول خندیدم دیدم چند روز گیر داد باید به دختر منم کادو بدی جالب اینجاست به من میگفت به همسرم نمیگفت منم محل ندادم گفتم به من چه وقتی برادرش نرفت من چرا بیام با این بحث کنم حالش هم خوب نیست یهو دیدی دوتا فحش بارم کرد.


دوست داشتم از بارداریم لذت ببرم اما این جریان کبد چرب واقعا بهم استرس داده از بس ساعتها توی مطب دکترها میشینم و اخرش چیزی نمیگن 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.