خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خداروشکر کرونا هم پشت سر گذاشتیم ..خدا می‌دونه چی به من و خانواده ام گذشت حال بابام وخیم بود هفتاد درصد ریه درگیر شده بود تو بیمارستان از درد فریاد میزد اما فریادی که صداش گرفته بود و به زور بین سرفه هاش می‌فهمیدم چی میگه
حال بابام به حدی منو بهم ریخت که همش کابوس می‌دیدم و هر لحظه فکر میکردم الان میگن باز عزادار شدیم ...خیلی از نظر روحی تو فشار بودم ..من و همسر بهتر بودیم درصد کمتری از ریه ی ما درگیر بود اما تا به پسرم نگاه میکردم میگفتم اگه بمیریم چکار می‌کنه تا دیدم آبریزش بینی گرفت زود بردمش دکتر بین راه نگاهش میکردم تو سکوت اشک میرختم 
الان خداروشکر همه خوب شدیم البته بعضی علایم مثل دست درد یا بی حس شدن دست و پا رو هنوز دارم ...

پسرکم با شیطونی هاش خسته ام می‌کنه تنظیم خوابش بهم ریخت باید هر طور شده دوباره خوابش تنظیم بشه اما وقتی باهاش بازی میکنم و غش غش می‌خنده دیگه خستگی برام معنی نداره ...از برنامه کودک بدش میاد اما عاشق پیام بازرگانی هست کابینت‌های طبقه پایین رو کامل خالی کردم تا راحت باشه می‌ره میشینه و هر چیزی دم دستش باشه می‌ذاره تو کابینت‌ها

روزی ده بار باید قابلمه ها رو از گوشه کنار خونه جمع کنم دستمال خشک کن ظروف رو برمیدارند تا قابلمه ها رو یعنی خشک کنه

گاهی اوقات توی پذیرایی رخت خواب پهن میکنم و میخواییم و اون موقع ها از شوق می‌ره روی تشک و می‌خنده و منم کنارش دراز میکشم بیخیال همه چیز میشم و فقط باهاش خوش میگذرونم

تا گنجشک میبینه با انگشت اشاره نشون میده میگه جیک جیک ..به همه میگه هد (روی ه /د فتحه گذاشته بشه )

کرونا

من و همسر کرونا گرفتیم پدر و مادر و خواهرام هم گرفتن و ریه هاشون درگیره من و همسر تست ندادیم اما میدونیم کروناست بنظر خودم دردی که از پهلوها تا کشاله ی ران داره با درد زایمان یکی بود برام چون هیچ جوری دردم کم نمیشد سردرد هم اصلا برای ساعتی منو ول نمیکنه کم آوردم امروز از درد و بی حوصلگی نشستم گریه کردم 


مادر شوهرم که فکر کرده طاعون گرفتیم حتی زنگ هم نمیزنه فقط دیروز اومد جلو در اونم با فاصله ی چهار متری یه کاری داشت و رفت و به همسر سفارش کرد اصلا کار نکنی فقط بخواب و استراحت کن همسر هم که آدم دهن بینی ست گوش داد 



بهمن ماه

توی بهمن اتفاقات زیادی افتاد شوهر عمه ی همسرم همون که پیشش کار میکرد فوت کرد برای گل پسر تولد نگرفتم یه کیک آماده گرفتیم چند تا بادکنک به استند زدم دو تا لیوان ژله آماده کردم و عکس گرفتیم ...

دوازدهم بهمن مادربزرگم سکته کرد فلج شد و رفت تو کما اولش اصلا ناراحت نشدم اما کم کم ناراحت شدم سه شنبه شب ساعت یازده رفتم ملاقاتش تو اون دو روز هیچ واکنشی نشون نمی‌داد وقتی بابام رفت بالا سرش تکون خورد وقتی من رفتم درگوشش گفتم خاطره هستم و به حرمت نمازهایی که در کودکی یادم دادی برات قرآن میخونم گریه کرد پرستار اومد کنارم وقتی اشکهاشو دید پرسید چه نسبتی باهاش دارم گفتم نوه ی پسریشم بهم گفت داری اذیتش میکنی برو گناه داره ...براش شهادتین رو گفتم اشکهام بی اختیار پایین میریخت بهش گفتم سلام منو به برادرم برسون بگو دلم براش تنگ شده و در آخر غروب پنج شنبه فوت کرد بخاطر پسرم تو مراسم شرکت نکردم آخر هفته که خلوته میرم سر مزارش 


پسرم دیگه راه می‌ره اوایل یک قدم و کم کم تا پنج قدم و ماشاالله بهش الان دیگه راه می‌ره دیگه خیلی کم چهار دست و پا می‌ره می‌خوام برم براش کفش یا دمپایی صدا دار بگیرم ...



آتلیه رفتن گل پسری

خیلی وقت بود خواستم پسرم رو برای عکس پاییزی یا یلدا ببرم آتلیه اما امروز و فردا میکردم لباس براش گرفتم به آتلیه ای که قبلا رفتیم زنگ زدم گفتن درحال جابجایی هستیم یه آتلیه تقریبا نزدیک خونه بود مدلهاشو تو پیجش دیدم تماس گرفتم و بعد از اطلاع از قیمت‌های نوبت گرفتیم عصر پسرم رو‌ حمام دادم و یک ساعت بعدش حرکت کردیم از کوچه رد شدیم خوابید نیم ساعت تو ماشین موندیم بیدار نشد رفتیم داخل آتلیه باز بیدار نشد هر کاری کردیم بیدار نشد برگشتیم توی تختش گذاشتمش لباس عوض کردیم دیدم بیدار شده نشسته بای بای می‌کنه ..دوباره شال و کلاه کردیم رفتیم و اینبار باز میخواست بخوابه که هر طوری بود سرگرمش کردیم نخوابه و این بار دردسری داشتیم تا بخنده دندوناش پیدا باشه عکس دندونی هم ازش بگیرم و باز فقط به پشه کشتن میخندید خلاصه عکس کریسمس و دندون و تولد ازش گرفتیم و برگشتیم ..


پسرم خیلی خیلی عرق می‌کنه طوری که گاهی اوقات موهاش اونقدر خیس میشه انگار حمام کرد یا دور یقه تا نزدیک حلقه آستینش از عرق خیس میشه و روزی چند بار لباس عوض میکنم تا سرما نخوره 


تی وی روی میزه و به عقبترین جای ممکن قرارش دادیم و یه کم دیگه تکون بخوره از اونطرف میز میافته و پسر طلا یاد گرفته می‌ره روی نوک انگشت بمونه یا بره کنار میز بایسته و‌تلویزیون رو‌تکون بده و هر بار من از ترس سکته میکنم 


عاشق کباب و کوبیده ست دیگه براش غذا نمیپزم چند روزه غذای سفره بهش میدم مثلا خورشت پختم فلفل و نمک نزدم وقتی پخت سهم پسرم برداشتم بعد فلفل و نمک زدم ..روز جمعه رفتیم بیرون و جگر و گوشت کباب کردیم و اول به اون غذا دادم و با اشتها میخورد میزد به دستم یعنی باز می‌خوام.


از قبل از یلدا میگه ماما  ماما یا ممه ممه و اون لحظه میخوام‌بچلونمش و دو هفته ای میشه بدون کمک وسیله ای سر پا میمونه دستش رو به مبل یا صندلی بادی خودش یا کابینت ه ا میگیره راه می‌ره ..


می‌ره طرف تاب و میگه بابا یا ماما تا تا تا تا یعنی بیایین تابم بدید.


خدایا به بزرگیت قسمت میدم این حس شیرین بارداری و مادر بودن رو نصیب تمام دختران و زنان کن ...آمین




یازده ماهگی

گل پسرم هفتم یازده ماهگی هم پشت سر گذاشته و امروز یازده ماه و دو روزش شده 

صندلی بادی رو میارم توی پذیرایی تا همزمان که برنامه کودک تماشا می‌کنه غذا هم بخوره یاد گرفته صندلی رو حرکت میده و توی پذیرایی می‌چرخه ...هر اسباب بازی که داشته باشه برمیداره و می‌ره میز تی وی میگیره و میکوبونه روی میز صدا که میده خوشش میاد ...پسرکم قدش بلندتر شده و هر چی تی وی رو عقب تر میبرم الان دستش میرسه ..نگاهم می‌کنه و اونقدر صدا می‌کنه تا نگاهش کنم بعد تند تند چهار دست و پا به طرف گلدونام می‌ره ...یاد گرفته از تخت پایین بیاد  وقتی خوابه هیچ کاری انجام نمیدم چون میترسم بیافته حس مالکیت روی دو تا وسیله داره یکی کنترل تی وی و یکی هم گوشی همراه باباش ...یعنی اگه موبایل همسر رو دید محاله به کسی بده.


یه تلفن اسباب بازی باطری خور براش گرفتم همون ثانیه ی اول گوشیش رو جدا کرد و کاری به صفحه ی اصلیش نداره هر جا بره حتی موقع خواب هم اون گوشی همراهشه ..جمعه خونه ب مادرشوهر بودیم اون گوشی بردم گریه نکنه بچه های برادرشوهرم از دستش کشیدن گریه کرد نگام کرد هر کاری کردم بهش ندادن نمیشد هم بزور بگیرم چند باری گفتم عزیزم این مال خودشه بهش بدین گوش ندادن مادرشونم می‌خندید بعد چهار دست و پا رفت پیش همسر گفت بابا آآآآ بابا آآآآ همسر گفت چشه جریان بهش گفتم همسرم بشدت حساسه بلند شد گوشی رو ازشون گرفت گفت پسرم گریه می‌کنه وقتی گوشی رو بهش داد دستاش برد بالا نشون بقیه داد بعد بغل همسرم نشست خیلی اون لحظه که رفت شکایتشون کرد برام جالب بود 


گفته بودم برادر شوهرم توی اینستا با دختری آشنا شده امروز قرار بود برن آزمایش بدن بعد حلقه بخرن ..دختره گفت هفتم بهمن ماه تولدمه اون موقع نشون بیارید از طرفی صاحب کار همسرم که بزرگترشونه حالش وخیمه احتمالا فوت کنه و همسر میگه اگه فوت کنه مراسم فعلا کنسل میشه