خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

زندگی روی روال عادی میگذره پسرکم تو مرحله ی رشد و شروع لجبازی و حق انتخابه گاهی صبوری میکنم گاهی عصبانی میشم ..دخترکم شیرینتر از قبل شده و اما بشدت خوابشون بهم ریخته ست دیشب ساعت چهار خوابیدن منم صبح اتوماتیک ساعت هشت بیدار شدم ..


مشغول پختن آش رشته هستم یهویی دیشب هوس کردیم و دوست جانم چند روز آش پخت و دیگه گفتیم ما عقب نمونیم


یکی دو هفته ست کار آنلاین شاپ انجام میدم توکل به خدا انشالله برام بگیره و ادامه بدم 

وقتی پسرم چند ماهه بود هر روز و هر لحظه میگفتم کی بزرگ میشی من کیف کنم و البتههههه از شیر دادن راحت بشم اما الان برعکس اصلا دوست ندارم بچه هام بزرگ بشن هر روز پسر کوچولوم بوس میکنم و محکم تو بغلم میگیرم و میگم میشه زود بزرگ نشی تا من بیشتر کیف کنم و لذت ببرم اونم دستهاش دور گردنم میذاره میگه باشه مامان.


دخترکم خوردنی تر شده هر وقت میریم بیرون همه میان سمتمون و میگن میشه بغلش کنیم یا لپ های نازش رو نوازش میکنن اونم براشون میخنده


دیشب خرید عید بچه ها رو انجام دادم اسفند هم گرونتره هم شلوغتر ...دو هفته قبل رفتم بهم گفتن هفته آخر بهمن بار عید میرسه اینجا هوا از اسفند گرمه پس باید منتظر میموندم لباس آستین کوتاه بیارن و دیشب براشون خرید کردم  

خداروشکر وقتی میریم بیرون اصلا پسرم نمیگه چیزی میخوام  کلی مغازه اسباب بازی فروشی میبینه اما بی خیال از کنارشون رد میشه فقط از پله برقی نمیگذره عاشق پله برقیه

سرماخوردگی خانوادگی

هر چهارنفرمون سرما خوردیم اول بچه هام بعد خودمون  بچه ها رو بردم کلینیک کودکان اما خودمون دیگه نرفتیم دارو داشتیم مصرف می‌کنیم دخترم و پسرم سرفه های بدی دارن مشخصه عفونت دارن داروی گیاهی هم میجوشونم میخورن یعنیییی به خوردشون  میدم 

بدن درد دارم اما به سختی بیدار میمونم تا شام بپزم و حریره بادوم هم برای دخترکم آماده کنم .

عموی همسرم بیماره و هر لحظه منتظر هستن بهشون بگم فوت کرده دیشب فوت کرده بود با شوک برگشت و الان تو‌ کماست سکته ی مغزی کرده واقعا خدا به خانوده اش صبر بده 


پسرکم یهویی بزرگ  و عاقل تر شده بغلش میکنم میگم میشه زود بزرگ نشی میگه نه 


دخترکم بردم همون کلینیک اکو قلب انجام دادن و گفتن خداروشکر مشکلی نداره و رگ کامل شده .حالا این هفته باید پسرم هم ببرم دکتر ارتوپد تا پاش معاینه کنه تا تب می‌کنه یا مریض میشه میگه مامان پام درد می‌کنه و لنگ لنگان راه می‌ره 

پسرک مهربونم

از چند روز قبل از عاشورا پسرم رو از پوشک گرفتم واااااقعا سخت تمرین مرحله ی بزرگ شدن بچه ست اوایل خوب همکاری میکرد دوباره بعد از مدتی نه بعد فقط برای جیش میگفت و بالاخره بعد از نزدیک چهار ماه یک دفعه ای خووووب همکاری می‌کنه بشدت از بوی ادرار بدش میاد و میگه زود بشور تا بره بو میده یک بار بهش گفتم مامان ببین خودت از بو بدت میاد خب منم بدم میاد تو موقع دستشویی نمیگی و باید لباست که کثیفه بشورم بهم گفت مامان اول (قول) میدم دیگه بهت بگم ببخشید بوسش کردم و فکر کردم همین طوری گفته اما از روز چهارشنبه دیگه بهم گفت ( بزنم به تخته ) 

دخترکم روز به روز خوردنی تر میشه لپهاش میگیرم بین دستام و میکشم و میگم میشه بخورمت و اون می‌خنده محکم بغلش میکنم از اینکه صبوره ناراحت میشم حتی گریه میکنم 

واکسن چهار ماهگی که زد خیلی کم گریه کرد حتی خواب بود از کنارش تکون نخوردم دستش گرفتم بوسش کردم گفتم دخترکم مهربونم صبورم عاشقتم.

دوشنبه به تاریخ نهم شهریور گوشهای دخترکم رو سوراخ کردم اول رفتیم مطب دکتر اما قیمتش بالا بود گفت صد و پنجاه هزار تومان و در آخر   رفتم سالن آرایشگاهی که همیشه میرم و اونجا با هفتاد هزار تومان انجام دادم 

دخترک صبورم فقط کمی گریه کرد تا باندش کردم آروم شد اما تا دخترکم گریه کرد پسر مهربونم که همراهم اومد از روی صندلی بلند شد با ناراحتی  گفت مامان چکارش کرد و قلبش تند تند میزد بویش کردم گفتم هیچی مادر فقط گوشهای آجی سوراخ کردیم تا بعد بتونه گوشواره استفاده کنه .