امروز صبح حس کردم دارم افسرده میشم صبح زود بیدار شدم و با خواهر کوچیکم رفتیم بازار و لباس خریدم روحیه ام عوض شد
امروز صبح که خواهرم رفت پیش عموم گفت مثل یه بادکنک باد کرده حس کردم الانه که بترکه ....بابام رفت ملاقاتش میگه کف دستاش انگار توپی تو دستشه اینقدر ورم کرد و شکمش سفته سفت شده ...
بابام خیلی داغونه ..انگار گیجه ..هر چی باشه برادرشه ...خدایا یا خوبش کن یا راحتش کن
دیگه توی پرشین بلاگ نمی نویسم ازش متنفرم فقط اوایل خوب بود همش یه مشکلی داره ان شالله امشب مامانم و خواهرم از مشهد برمیگردن البته امروز هوای اینجا گرد و خاکه و شاید پرواز کنسل بشه ...بدون مامانم اینا خونمون سوت و کوره دلمون گرفت ...سخت بی تابم تا سوغاتی هامو بیارن و ذوق مرگ بشم