خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

.....

امروز صبح حس کردم دارم افسرده میشم صبح زود بیدار شدم و با خواهر کوچیکم رفتیم بازار و لباس خریدم  روحیه ام عوض شد   


امروز صبح که خواهرم رفت پیش عموم گفت مثل یه بادکنک باد کرده حس کردم الانه که بترکه ....بابام رفت ملاقاتش میگه کف دستاش انگار توپی تو دستشه اینقدر ورم کرد و شکمش سفته سفت شده ...


بابام خیلی داغونه ..انگار گیجه ..هر چی باشه برادرشه ...خدایا یا خوبش کن یا راحتش کن

نظرات 3 + ارسال نظر
فریا پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 16:18

وای ببخشید من خدای سوتی هستم

فدای تو

فریا چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت 09:24

بیتا جان ازش راضی بشو بزار با حلال کردنش راحتتر بشه ،خودتم اروم میشی گل دختر

هنوز مریض نشده داره مثل سابق من توهمات ذهنش رو میگه

بیتا-مهسا چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت 06:18

چوووووو احوالت؟
خو من فقط همینگد بلدم
اونم از یک خانمی که مال لار بود یاد گرفتممممم
تازشم من که نمیدونم شما کجایی که برات مزه بریزم .خخخخخخ
مبارکه لباسااااات
خوب کردی رفتی بازااااار
خوب میکنی افسرده نمیشی
ماشاااااااااالله
برای مریض بنده خدا هم آرزوی بخشیده شدن دارم
فکر میکنم منتظره حلالش کنی تا بره
منم امشب اعصابم شخمیه
دارم ورد و نفرین میخونم برای پدرشوهرم
که به حق علی مثل سگ جون بکنه که مثل گربه هفت تا جون داره
درد بگیره ایشالا .باد به جونش بیفته برم ببینمش با چشمام کیف کنم . پلیدم هاااااا نه؟؟؟؟
بمیره من عروسیمه
دعااااا میکنم به حق دستای بریده ابوالفضل دستاش قلم شه
وای خاطره
تا ننوشته بودم نمیدونستم چقدر دلم پره . خخخخخ
بگوووووو آمییییییین

سلام بر بیتای مهربان خوبی
ممنونم عزیزم ....

الان اینجور میگی باور کن تا مریضی سختی بگیره خودتم ناراحت میشی منم مثل تو فکر میکردم

من تقریبا حلالش کردم ازش گذشتم بخاطر همه زحمتهایی که توی مراسم برادرم کشید خدا هم ازش بگذره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.