خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

....

تبلتم پر از عکس و فیلمه همینطور که دارم توی کامپیوتر کپی و بعد دلیت میکنم به یاسی ترین پیام میدم که توی فلان فیلم آلما اینقدر از بچه پرسیدی اینا مال کیه عصبانیش کردی با دیدن فیلمهای آلما کلی خندیدم و صدالبته چون کنارم نبود تا ببوسمش و گازش بگیرم به پدر و مادرش فحش میدم دیگه یاسی ترین به فحشهای من عادت کرده ..یاسی مدیونی اینجارو خوندی گازش نگیری بعدم مااااااااااچش کن..


نمیدونم چرا کمدم اینقدر نامرتب میشه توی هفته گذشته سه بار همه چی رو ریختم بیرون اما هر سه با ر پشیمون شدم و حوصله نداشتم.


این آویز کیف رو توی پیجی دیدم توی شهرمون هر کجا رفتم نداشتن و در آخر به پیج زیر سفارش دادم زیاد محکم نیست اما در کل خوبه ..

تیرماه لعنتی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زن


چقدر خوب شد زن شدیم


کمد و اتاقمان را به هم می‌ریزیم و

 همه چیز را از اول سرجایش مرتب می‌گذاریم


آن وقت فکر می‌کنیم...

 آماده‌ایم برای گرفتن تصمیمات بزرگ!

وسط غم‌بادهای روزانه شروع می‌کنیم 


به شستن ظرف‌ها و بازی کردن با کف روی سینک ظرفشویی،

تمام غم‌هایمان را همراه سرامیک‌های

 آشپزخانه می‌ساییم و می‌ساییم و


 با قدرت‌تر می‌سایم،

جارو را محکمتر روی فرش می‌کشیم و

 فکر می‌کنیم تمام خوره های فکریمان


 از لوله جارو بالا میرود،

دست به ساختن می‌زنیم،

شیرینی و کیک و غذاهای عجیب عجیب میپزیم و از خلق کردن‌هایمان 


حس بهتری می‌گیریم،

می‌نشینیم برای مرتب کردن فکرهایمان

 رج به رج کامواها را همراه فکرها می‌بافیم!


دکور خانه را عوض می‌کنیم و

 تنهایی با کشیدن مبل‌ها خودمان را از نفس می‌اندازیم و فکر می‌کنیم 

چه انتقامی!

بعد به جان خودمان و صورتمان و


 دستهای‌مان می افتیم.

داشتم فکر می‌کردم چه خوب است


 به جز پیاده رفتن و سیگار کشیدن‌های معمول، 

 ما کارهای متنوع‌تری داریم برای مقابله با مشکلات.

چقدر خوب شد که زن شدیم!!!

به دنیای اعتیاد آور مجازی برگشتم هر چند پیامهای گروهای تلگرام رو نمیخونم چون زیادن و منم حو صله


 ندارم یکی دو روز پیش وقتی طبق معمول وبلاگ نازلی رو خاموش میخوندم تا پستش رو دیدم استرس


 گرفتم زود رفتم بهش کامنت دادم و چیزی که تو فکرم بود رو گفتم که دقیقا همون بود ...نمیدونستم چی


 بگم واقعا نمیدونستم چه حرفی بزنم ...نازلی همیشه کنارم بود تنهام نذاشت اما من نمیدونستم چطور 


کنارش باشم و به درد و دلش گوش بدم نازلی جان دوست گلم منو ببخش...


امروز رفتم شهرستان و قسم خوردم دیگه پامو نمیذارم تا ماشین بخریم متاسفانه ترمینال ماشین نداشت


 با پسرعموم اومدم اما حس کردم پسرعموم و مادرش بدشون اومد به بابام گفتم و درجوابم گفت غلط کردن بیش از حد بدردشون خوردم امروز ظهر خونه ی خواهرم دعوت بودیم خیلیییییی معذب بودم برای خونه ی داداشمم اینجور بودم نمیدونم چرا اینجور میشم حس میکنم اگه غذا بخورم همونجا بالا میارم ...

بعد از ناهار رفتم خونه مادرشوهر خواهرم بهشون سلام و علیکی کنم بزور از پیش خانوادشون اومدم میگفتن نرو تا پنج شنبه بمون بعد برو ....


به سختی دنبال گرفتن وام هستم برنامه های زیادی توی ذهنم دعا کنید موفق بشم