خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

در آرزوی چیزای کوچکی که قبلاً داشتم

دیروز روز خوبی برام بود البته اگه سردرد و بی خوابی رو ندید بگیرم با پدر و مادر و دو تا جوجه ام رفتیم شهرستان و بعد هم روستای پدری .

بعد از هشت ماه رفتم بهشت آباد و از نزدیک برای برادرم فاتحه خوندم تو دلم بهش گفتم این گل دختر و گل پسر بچه هام هستن کاش بودی و از نزدیک می‌دیدی ..حیف که نیست حیف...


تو دلم آرزوی یه چیزایی دارم که قبلاً داشتمشون مدتیه دیگه ندارم و خسته شدم از جنگیدن برای دوباره بدست اوردنشون‌.


همسرم دیروز چون روز فرد بود باشگاه بود و نزدیک ده شب میومد خونه تا رسید خونه دوش گرفت شام خورد ما هم رسیدیم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.