خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

امروز اومدم پیش مامانم تا گل پسرم مشغول بشه و شیر ظهر نخوره با گریه اش قلبم داره تیکه تیکه میشه تو اتاق دیگه هستم و صداش رو می‌شنوم از صبح شیر نخورد فقط شیر نی دار و یه کاسه سرلاک خورد هر کاری کردم غذا نخورد.


نمیدونم چکار کنم شیر تو سینه ام جمع شده سینه ام مثل سنگ و گلوله گلوله شده تا زیر بغلم درد می‌کنه مادرشوهرم میگه چون شیرت نمیریزه برو تو حمام بدوشش اما خب اینطور که شیر قطع نمیشه.


ب ن ...اینقدر گریه کرد اشک ریخت چهار تا انگشت با هم تو دهنش گذاشت مامانم دلش سوخت صدام کرد بیا شیر بهش بده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.