خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

پسرک شیرینم خوابیده منم کنارش دراز کشیدم هیچ کاری ندارم قراره شام حاضری بخوریم فردا شام هم مهمان دارم امشب باید بریم خرید کنم 

دیشب یهو همسر گفت موهای پسر رو کوتاه کنم چون تکون میخوره من باید بغلش کنم تا ی جا بشینه و برام جالبه دیگه اصلا سرشو تکون نمی‌ده تا تمام بشه فقط همین آخرای کار خسته میشه و نمیذاره 

خلاصه از دیشب حس میکنم یه بچه ی دیگه کنارمه و دلم برای جوجوی خودم تنگ شده 

هفته ی آخر ماه رمضان پسرم بخاطر دندونای عقبش اسهال شدید گرفت طوری که تو دو سه روز چهار بسته مای بیبی تمام کرد و چقدر لاغر شد بهم چسبیده بود فقط شیر میخورد گریه میکرد وسط گریه بوسم کرد اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن بغلش کردم گفتم بریم تو کوچه بازی کن همین که بردمش تو پارک میدوید و منم مجبور شدم بدوم همسایه ها میخندیدن گفتن از بس تو خونه ست داره کیف می‌کنه 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.