خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

واکسن دوماهی

امروزپسر کوچولوم واکسن دوماهگی رو زده الآن روی پام خوابیده و بی تابی میکنه و با دستم پاش رو گرفتم تا تکون نده و درد نگیره


دیشب اصلا نخوابیدم پسرکم فقط نیم ساعت خوابید اونم در طول شب این مقدار خوابید همسرجان رااااحت خوابید مادر همسر چون این مدت تنهاست اومده خونه ی ما و اونم راحت خوابید بعد دو نفرشون صبح گفتن اصلا نخوابیدیم بیدار بودیم خواستم بگم شما که بیدار بودید میومدین بچه رو نیم ساعت میگرفتید تا من فقط دراز بکشم و همین جمله ی همسر منو خشمگینتر کرده

 گمونم اگه یک هفته ی دیگه مادرشوهرم خونمون بمونه دعوامون بشه از بس روی اعصابمه بچه بی تابی میکنه خوابش نسبت به قبل بهتر شده اما هنوز تنظیم نشده کارهای خونه و آشپزی هم هست و مادرشوهرم فقط روبروی تی وی میشینه و میخوره دیگه نمیگه داره بچه رو شیر میده من برم بقیه ی ظرفهارو بشورم یا اینکه هر روز بعد از صبحانه میره خونه اش تا موقع ناهار میاد حداقل ناهار اماده کنه بیاره  همسر هم هیچ کمکی بهم نمیکنه تنها کمکش اینه بچه رو میشوره میگه دستشویی سکو داره میترسم بیافتی...از ماه هفتم پا درد شدیدی گرفتم و هنوز خوب نشدم و شل شل راه میرم مادرشوهرم حتی سفره هم کمکم پهن یا جمع نمیکنه نمیخوام حرمتهای بین خودم و همسر شکسته بشه چیزی نمیگم. واقعا کم آوردم حوصله ی خودمم ندارم امروز با گریه های پسرکم خودمم گریه میکردم الآنم تایپ میکنم باز اشکم سرازیر شد


بدم میاد میخواد خونه داری یاد من بده بدم میاد نمیتونم یه حرفی به همسر بزنم چون قطعا اونم نظر میده اصلا شاید من نتونم خونه ام رو تمیز کنم و بخوام هفته ای یکبار تمیز کنم شاید نتونم تختم رو مرتب کنم شاید بخوام لخت تو خونه ام بگردم 


دامادِ همسر و برادر کوچیکه ی همسر رو بخاطر جابجا کردن الکل و فروش به ساقی گرفتن از یک هفته قبل از عید تا حالا تو زندان هستن و همین روال زندگی منو بهم زده همسر صبح زود میره ساعت هشت شب از سرکار میاد بعد تلفنی با وکیل و خانواده ی دامادشون حرف میزنه و طبیعتا اعصابی برای من و پسرک نداره شبِ عید از صبح ساعت هفت و نیم که رفت شب ساعت یک شب اومد خونه و باز از دست اونا عصبی بود حرفمون شد بهش گفتم عصبانیتت رو خونه نیار اگر نمیتونی خودت خونه نیا چون منم آدمم بخاطر قرنطینه تو خونه زندانی هستیم حداقل اخلاقت خوب باشه 

خواهر همسر انگار نه انگار که همسرش رو گرفتن و با توجه به اینکه تعداد زیادی بخاطر الکل تو استان فوت شده پای همسر و برادرش گیره اما خیلی شیک و مجلسی رفت موهاش رو رنگ کرد الآنم عید دیدنی رفته شهر شوهرش و خوش میگذرونه همسر منم اینجا داره کارهای همسر اونو انجام میده 



خدا جونم کمی آرامش و صبر بهم بده

نظرات 1 + ارسال نظر
مینا سه‌شنبه 19 فروردین 1399 ساعت 11:48

چرا بعضی از ما خانمها فکر میکنیم اگه به همسرمون حرف دلمونو بزنیم یا اعتراضی بکنیم حرمت بیمون شکسته میشه؟ چرا اعتماد به نفس خودمون پایین نگه میداریم صرفا بخاطر ترس .ترس از دعوا ترس از بحث ترس از چیزایی که شاید هیچ وقت پیش نیان!
حق شما و فرزندتونه که استراحت کافی داشته باشین پس چرا نباید حرف دلتون بزنین اونم برای ابتدای ترین حقوق زندگیتون.
درسته که الان مشکلات هم هستن که همسرتون درگیرشونن اما شما و بعد بچه تون اولویت دارین و چیز خاصی نیست که بخوان ناراحت بشن خیلی محترمانه و با آرامش حرفتونو به همسرتون میزدید و ازش میخواستید یا کمک خودشونو بیشتر کنن یا یه جوری این مسئله رو با وجود مادرشون حل کنن. بذارید ایشون مسئولیت این شرایط بپذیرن و براش راه حلی پیدا کنن در واقع متوجه بشن در قبال شما مسئولن همینطور که در قبال مادرشون مسئول بودن که گفتن بیان پیش شما! اینطوری مستقیم نگفتین که مادرشون بره یا هر پیشنهاد دیگه ای.فقط بهشون میگید با این اوضاع من توانایی همزمان بچه داری و خونه داری و آشپزی رو ندارم توقعی نباشه همه چی حاضرآماده باشه.
مطمئن باشید به مرور زمان وقتی خواسته و ناراحتی هاتونو با زبون خوش و سیاست خودتون به همسرتونبگید هم عزت و اعتماد به نفس شما حفظ میشه و کمتر دچار خشم و درگیری درونی میشد هم همسرتون مسئولیت پذیرتر میشن با حس بهتر.قطعا همینا رو میتونید برای پرورش پسرتونم بکار ببرید تا اینکه یه مادری باشید که به خودتون قبولونید باید همه از هر نظر ازتون راضی باشن و اوکی دیده بشین.حالا به قیمت حرص خوردن آسیب دیدن روحی و جسمی خودتون. اول خودتون مهمید بعد بقیه! موفق باشین.

پیامتون رو چند بار خوندم فردای روزی که این پست رو گذاشتم حرفام زدم گفتم کمکم کنه خلاصه تا بچه رو شیر میدادم اون‌رفته دفتر خاطراتم و خونده و بعد مفصل باهام صحبت کرد و گفت اشتباه کرده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.