خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

بیست و هفت روزگی

الآن که دارم این پست رو مینویسم گل پسری شیر خورده اروغ زده و چون تا پوشکش رو عوض کردم بیدار شد مجبور شدم روی پاهام بخوابونمش و تکونش بدم تا خوابش عمیق بشه 

دیگه بکشنبه حساب میشه و گل پسرم بیست و هفت روزش شده تقریبا خواب منم داره خوب میشه اما همچنان کمبود خواب دارم پنج شنبه شب تا نزدیک پنج صبح بیدار بود و گریه میکرد شیر میخورد تا آروغ میزد باز گریه میکرد و دنبال سینه میگشت تا شیر بخوره از ساعت شش عصر تا پنج صبح من نشسته بودم و بعدش دیگه سرم داشت منفجر میشد قرص خوردم به کوچولوی مادر قطره ی نفخ دادم بعد خوابید اما باز ساعت شش بیدار شد تا هشت و نیم بغلم بود لالایی خوندم و خوابی منم بعد خوابیدم همسرجان بچه رو بغلی کرده خواهرجان عادتش داده لالایی باید براش بخونم و هر زمانی که دو نفرشون روبروم باشن و بچه بی تابی کنه دیگه اون روی منو میبینن و هر چی از دهنم دربیاد بهشون میگم.


دکتر اطفال بهم گفت از بیست تا سی روزگی باید عادتش بدی هر دو ساعت و نیم یکبار و  بعد از سی روزگی هر سه ساعت شیر بخواد دیشب بخاطر این موضوع با همسر بحث کردیم یه بحث پنج دقیقه ای و تقریبا قانع شدنش .بهش گفتم بقول دکتر الآن به هر چیزی عادت کنه دیگه نمیتونم ترکش بدم من که نمیتونم از ساعت پنج یا شش عصر همینطور هی شیر بدم تا دوازده شب پس باید عادت کنه اولش عصبانی شد گفت میخوای براش دایه بگیرم ( در فرهنگ لغت من دایه رو تو این موقعیت برداشت دیگه ای کردم ) گفتم نخیر دایه غلط کرد شما هم از این فکرهای دایه دایه نکن که داری دستی دستی گور خودتو میکنی 

بیست روزگی گل پسری رو بردیم ختنه کردیم و خدا میدونه با اشکها و دادهای گل پسرم وقتی اثر بی حسی تمام شده بود چی بر من گذشت پا به پاش بی صدا اشک ریختم وقتی همسر دید منم دارم گریه میکنم اروم گفت خاطره تو چرا گریه میکنی خب بالاخره باید انجام میدادیم بهش گفتم بچه ست زبون نداره بگه درد دارم و طاقت نداره ببین چطور اشک میریزه و سرخ شده بعد همسر هم با گریه های ما دو نفر گریه کرد اونجا بود که باز فهمیدم حاضرم براش جون بدم صورتشو به صورتم چسبوندم بوسش کردم گفتم پسرِ مامان اروم باش من کنارتم زود خوب میشی بعد براش اروم لالایی خوندم و بعد از یکی دو ساعت گریه ی شدید خوابش برد منم از ساعت چهار صبح تا نه شب بیدار بودم دراز کشیدم خوابم برد مادرشوهر و برادرشوهرم اومده بودن من اصلا متوجه نشدم ساعت ده بیدار شدم بهش شیر بدم حس کردم چند ساعت خواب بودم و دیگه پرانرژی شده بودم.

پولهایی که برای بیمارستان خصوصی جمع کرده بودم و طلاهامو تعویض کردم سه تا النگو خریدم نزدیک ۱۳ میلیون شدن کادوهای پسرکوچولوم هم پلاک اسم لاتین سفارش دادم برای اینده اش اما خودم استفاده میکنم


برادر همسر از دُبی اومد و خواهرشوهر و مادرشوهرم ناراحت شدن که مارو سرکار گذاشته و قرار بود برای عید بریم پیشش و چرا اومده و من بیشتر ناراحت شدم چون از امروز که اومدن دیگه هی زنگ میزنن و ارامش منو بهم میریزن


نمیدونم به جن و آل برای زنی که تازه زایمان کرده و چله داره اعتقاد دارید یا نه اما من واقعا بهش اعتقاد پیدا کردم فکر کنم تا ده روزگی گل پسری بود شاید کمتر یا بیشتر هر چی بهش شیر میدادم سیر نمیشد خسته بودم درد داشتم شلخته بودم کلافه شده بودم گریه میکردم که چرا شیر ندارم چرا شیرم نمیریزه باید بهش شیرخشک بدم بچه گناه داره مامانم شبها لامپ اتاق رو خاموش نمیکنه میگه خوب نیست بچه چله ای رو تو اتاق تاریک گذاشت خودشم پایین تختم میخوابید که بچه رو بهم بده یا پوشکش رو عوض کنه شب اول وقتی صدای گریه ی بچه رو شنیدم چشمام بسته بود گفتم مامان بیا بگیرش گفت چی رو گفتم بیا بهش شیر دادم بیا بچه رو بگیر مامانم صدام کرد خاطره بچه رو که هنوز بهت ندادم تو گهواره ست زود چشمام باز کردم اطراف نگاه کردم گفتم پس من به کی شیر دادم گفتم یه نفر بچه رو بهم دادم قدش بلند بود لباس سفید تنش بود بالای سر تو پیش گهواره بود گفت بیا بچه ات بگیر بهش شیر بده گفتم مامان من حتی حس میکردم داره سینه ام رو مک میزنه و واقعا بعد سینه ام خالی بود 

یه شب دیگه اش هم همین اتفاق افتاد و این دفعه خواهرم صدام کرد بهش گفتم بخدا من به بچه شیر دادم تو کی ازم گرفتیش بردیش گفت خاطره بچه تو گهواره بود کسی بچه رو بهت نداده مامانم داشت نگام میکرد گفت من میترسم بخدا یه نفر بچه رو برام میاره صورت بچه یا اون طرف رو نمیبینم اما بچه قنداق شده ست بهش شیر میدم حتی وقتی بچه رو بهم میده چشمام بازه همه ی شماهارو میبینم که خواب هستید بابام قران رو برام اورد بالا سرم گذاشت بعد گفت هر شب قبل از خواب سه بار توحید بخون صلوات بفرست شب سوم همین کار کردم صدای گریه ی بچه شنیدم چشمام باز کردم دیدم کنار گهواره ست بچه بغلشه پلک زدم دیدم هنوز هست صلوات فرستادم بعد بلند مامانم صدا کردم گفتم مامان بچه ام رو بیار بهش شیر بدم دیدم یهو اون غیب شد تا دو شب دیگه همینطور گذشت و دیگه محل ندادم اما پسرم رو روی تخت خودم میذاشتم.


اینایی که نوشتم نه تخیله نه چاخان واقعا برای خودم پیش اومده دیدم و حس کردم 


نظرات 1 + ارسال نظر
رهآ یکشنبه 4 اسفند 1398 ساعت 14:31 http://Ra-ha.blog.ir

چهار قل و آیه الکرسی زیاد بخون.
قرآن هم همیشه بالای سر خودت و بچه باشه.

همین کارو میکنم
خصوصی هارو خوندم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.