خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

روز سوم که گل پسری رو بردیم بهداشت برای ازمایش تیرویید و چکاپ گوش اونجا شوک بزرگی بهم وارد کردن گفتن چون بیمارستان نوشته ارجاع گوشای بچه مشکل داره وقتی شوهرم این جمله رو بهم گفت برای چند ثانیه سکوت کردم و به کاری مشغول بودم داشتم کارم رو ادامه میدادم بعد یهو یادم اومد ای داد همسر چی گفت و اشکام سرازیر شد نگاهش کردم گفتم توکل به خدا ان شاالله چیزی نیست من تو ماشین بودم مادرم و همسرم بچه رو برده بودن وقتی تنها شدم شروع کردم به دعا کردن زنگ زدم حرم امام رضا بهش گفتم همسر گفته خواب دیده که اسمش رو رضا گذاشته گفتم قراره وقتی ماشین خریدیم بیاییم پابوست گفتم پشیمونم نکنی گفتم دستام خالی برنگردونی پسرم سالم باشه

مشخص بود همسر داغون شده بود که اومد پیشم و اینو گفت بعد از نیم ساعت بهم زنگ زد نترس کاملا سالمه اون نیم ساعت برای من واقعا زمان زیادی بود..وقتی اومدن گل پسر رو بغل کردم بهش شیر بدم صورتشو به صورتم چسبوندم و باز گریه کردم خداروشکر کردم امروز مادری عقیقه ی گل پسرم رو پخت دیشب از شهرستان بره رو خریدیم .


خب حالا بریم روی کارها و رفتارهای خانواده همسر

مادرشوهرم که کلا آروم و سرده خواهرشوهرم  فقط دو کوچه با ما فاصله داره اصلا شوقی برای دیدن بچه ی برادرش نواشت همون ده دقیقه ای که تو بیمارستان دیده بودش دیگه نیومد تا یازده روزگی گل پسری وقتی هم اومد همش میگفت چرا بچه کوچیکه چرا لاغره مطمعنی وزنش رو درست میگی اینی که من میبینم نهایتش دو کیلو باشه هر چی همسر میگفت خب بچه ست وزن میگیره مگه گوش میداد آخرش دیدم نمیفهمه رفتم برگه ی بهداشتی که بهم دادن رو اوردم گفتم ببین نوشته ۳۴۵۰ گفت حتما اشتباه کردن آخه بغلش هم میکنم وزنی نداره 

من برای اینکه بچه رو راحت بغل کنم قنداقش میکنم کلا توزاد رو نمیشه راحت بغل کرد دردش میاد بعد خواهرشوهرجان فرمودن بلد نیستم با قنداق بغلش کنم قنداق رو باز کن و در اخر فرمودن دماغش زشته به تو رفته چون دماغ فامیل ما قشنگه دیگه دیدم پررو شده گفتم والا کاش بچه به من میرفت دماغ من که انگار عملیه چشمام درشته کلا این بچه هر خصوصیتی داره به خودتون رفته که متاسفانه تا حالا خوب نبودن 


برادرشوهرجان روزم دوم یا سوم تولد گل پسری تشریف اوردن و اگه کارد بهم میزدن خون در نمیومد بابت رفتارش خواست حتی پوشک بچه رو باز کنه ببینه دختره یا پسره بچه بغلش اینقدر گریه میکرد دیگه با اشکهای پسری نتونستم خودمو کنترل کنم گفتم بچه  بده تا برم بهش شیر بدم رفتم تو اتاق اما پسری اینقدر گریه میکرد که از گریه هاش ترسیدم نتونستم ارامش کنم مادرشوهرم مادرم همسرم اومدن تو اتاق اما نتونستن ارومش کنن منم بخاطر دردی که داشتم تا تکون میخوردم از درد تشنه ام میشد یقه ی لباسم باز بود که پسری رو شیر بدم شالم انداختم روی سینه ام که یهو دیدم بدون در زدن برادر همسر اومد داخل و دید شالم جلومه نیشخند میزد و یه جوری نگام کرد با حالت چندش اوری به همسر نگاه کردم که یعنی بهش بگو بره خلاصه اون شب گذشت چند روز بعد کهبرای  عقیقه ی گل پسری بره خریده بودیم دامادشون اومد تا سر بره رو ببره من تو اتاق داشتم به امیررضا شیر میدادم خوابش برد همسر اومد گفت برادرم میخواد بچه رو ببینه گفتم بگو صبر کنه شال سرم نیست لباسمم نامناسبه همسر بچه رو ازم گرفت برد تا لباس پوشیدم رفتم دیدم داره میخنده همسر بهش گفت چرا اینقدر بی تربیتی بعد دیدم شلوار پسری کجه گفتم چرا لباسش کج شده گفت کج بوده اما بدجور بهم ریختم اونم رفت تو حیاط پیش بقیه از همسر پرسیدم پوشک بچه رو باز کرد؟ گفت اره میگفت میخوام ببینم بزرگه یا کوچیکه منم روی این چیزها حساسم گفتم ببین وقتی به بچه های برادر بزرگه ات حرفی میزد من ناراحت میشدم این که دیگه بچه ی خودمه بگو با پسرکم از این شوخیا نکنه بهش بگو خاطره گفت یکی دیگه از خط قرمزهای من بچه امه روی پسرم حتی با پدرم حتی با تو که همسرمی شوخی یا رودربایستی ندارم تو میدونی چقدر روی بچه ها حساسم.


برادر همسر برای درست کردن عقیقه نزدیک بود دعوا راه بندازه میگفت باید جگر و کله پاچه اش رو بهم بدین بهش گفتم شرمنده جگر و کله پاچه ش سهم اونیه که تو بارداریم هر چی هوس میکردم برام میخرید و خودمو همسری مزاحمشون بودیم 

گفت پس بهم گوشت بدین کباب کنم عقیقه برا چیشه همسر گفت برا سلامتی پسرمه گفت ولش کن بچه رو بدین من کباب کنم بچه یتیمم دیگه بهش محل ندادم خواستم بگمم ننه ام هم بچه یتیمه 



امروز گل پسری ۱۶ روزه شده و تاریخ امروز ۲۳ بهمن ماه ست این پست رو دو سه روز قبل پیشنویس کردم الآن ادامه اش رو نوشتم و منتشر کردم...الآنم شیر خورده تو بغلمه منتظرم مامانم بیاد پیش بچه تا برم دوش بگیرم .


نظرات 5 + ارسال نظر
رهآ یکشنبه 4 اسفند 1398 ساعت 21:32 http://Ra-ha.blog.ir

هیچوقت تو هیچ شرایطی بچه رو با برادرشوهرت تنها نزار حتا برای یک ثانیه. چه الان چه وقتی بزرگتر شد.

حتما

فرزانه سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 09:43

خدا رو شکر که کوچولوت صحیح و سالمه
برادرشوهرت انگار مشکل روانی داره ها ! بیچاره کسی که زنش بشه

فدات ...واقعا خداروشکر

بله مشکل داره

... شنبه 26 بهمن 1398 ساعت 20:56

نکنه برادر شوهرت مریضه؟؟چ لزومی داره بچه رو ببینه؟مواظب بچه هاتون باشید

نمیدونم مریضه یا بی تربیته فقط من بهش هشدار دادم حواسش باشه پسرک من رو اذیت نکنه

نمکی جمعه 25 بهمن 1398 ساعت 23:49 http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

واقعا چقدر بی فرهنگ خانواده همسرت... خصوصا برادر همسرت....مراقب باش نزدیکش نشو برات احساس خطر میکنم

من کم میرم اونطرف چون مادرشوهرم اصلا خونه نمیمونه و بخاطر برادرشوهرمم دوست ندارم برم ...همسرم خوشش نمیاد وقتی اون هست برم و حقیقتش خودمم بدم میاد اون هست برم حس بدی دارم وقتی اون هست

سحر چهارشنبه 23 بهمن 1398 ساعت 16:32 http://delgirams.blogfa.com

وای خدای من.. چه رفتارهای چندش اوری داره برادرشوهرت.. خدا بهت صبر بده

ازش متنفرم خودشم میدونه ازش بدم میاد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.