خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

ادامه پست قبل

امروز گل پسری مادر دوازده روزه شده و نسبت به قبل تپل تره .


خب تا اونجا گفتم که رفتیم بیمارستان بعد تا رسیدم بهم گفتن لباس اتاق عمل رو تنم کنم و منتظر بمونم تا دکترم بیاد و یه خانم دیگه هم سزارینی بود و دکترمون یکی بود اونم اومد و آماده شدیم اومدن بهمون سِرُم وصل کردن کم کم حس کردم دهنم داره تلخ میشه سرگیجه گرفتم و بیش از حد گرسنه ام شده بود اون خانم هم گفت همین حسهارو داره که پرستار گفت طبیعیه و بخاطر مواد داخل سرم هست ساعت هشت و نیم اون خانم رفت و ساعت نه و نیم منو صدا زدن که بیا ایستگاه پرستاری خانم دکتر کارت داره رفتم و تلفن رو گرفتم و دکتر بهم گفت گروه خونی تو Aمنفی هست بیمارستان میگه خون ندارم و محاله منم بدون خون بیمار رو عمل کنم ممکنه یک درصد تو اتاق عمل به خون نیاز پیدا کنی و حالت بد بشه پس عمل کنسله عصر بیا مطب تا بگم چکار کنی و یکی از اقوامت که گروه خونیت رو داره بیاد کارت بگیره بعد خداحافظی کرد یکی از پرستارها گفت بیمار بنده خدا از دیشب چیزی نخورده این همه تحمل کرده بهم گفت چیزی نخور تا ببینم چکار میتونم کنم زنگ زد اتاق عمل گفت به دکتر بگید نره و یک ربع بهم وقت بده بعد زنگ زد هلال احمر و چندتا بیمارستان تا تونست گروه خونیم رو پیدا کنه و گفت دکتر حساسه لطفا همین الان بفرستید تا بیمار رو ببریم اتاق عمل و بعد به دکتر خبر داد  به خاطر سرگیجه ای که داشتم با ویلچر بردنم دوست داشتم اون لحظه همسرم و مادرم رو میدیدم اما متاسفانه اجازه ندادن داخل بمونن و بیرونشون کردن وقتی رفتم تو اتاق عمل اینقدر سرد بود که فشارم افتاد سردردم بیش از حد شده بود بازدس اومد پرسید چرا سزارین انتخاب کردی گفتم لگنم تنگ بود


وقتی سوند رو وصل کردن دکترم اومد بالا سرم گفت خاطره نمی ترسی استرس داری گفتم نه اصلا فقط سرم درد میکنه گفت الآن یه سرم قندی میگم برات بیارن و به پرسنل اتاق عمل گفت خاطره از دوستای نزدیکمه مثل خواهرمه هواشو داشته باشید بعد که آماده شدم و هر کاری کردم دکتر بیهوشی اجازه ی بیهوشی کامل رو نداد و گفت از کمر باید بی حس بشی و دکترم کارش رو شروع کرد خیلیییی عادی حس کردم که داره برش میده بعد از چند ثانیه شکمم رو فشار میدادن دکترم گفت خاطره هنوز شروع نکردم گفتم دکتر جان من میدونم شکمم رو فشار دادین تا راحتتر بتونید بچه رو خارج کنید و تمام لحظه به لحظه ی سزارین رو تو اینستا و یوتیوپ دیدم بعد دکتر اومد بالا سرم خندید و رفت کارش رو ادامه داد و یه لحظه حس کردم تو کوره ی آتیشم گفتم گرمم شده دارم میسوزم نفس عمیق می کشیدم بهتر میشدم دکترم زود گفت افت فشار داره سرم بهش تزریق کنید و یه نفر هم عرق روی صورت و گردنم رو پاک میکرد و دکتر مرتب باهام صحبت میکرد یهو گفتم حالت تهوع دارم فقط بالا می آوردم و یه آقایی با گاز استریل دهنم رو پاک میکرد بعد گل پسری رو آوردن روی صورتم و سینه ام گذاشتن اون لحظه یادم رفت که فشارم افتاد و دردی رو دیگه تو سرم حس نمیکردم وقتی سینه ام رو تو دهنش گذاشتن گریه ام گرفت برای خانواده ام و دوستام دعا کردم و گفتم هر کسی آرزوی مادر شدن داره خدایا به حق این فرشته ی پاکت نصیبش کن و هر کسی هر حاجتی داره هر چی به صلاحشه براش جور کن بلند آمین گفتم دکتر و بقیه هم آمین گفتن.نگاه کردم ساعت رو ندیدم از دکتر ساعت رو پرسیدم گفت ده و نیمه


بعد که بردنم تو ریکاوری پمپ درد رو برام آوردن اما از درد داشتم به غلط کردن می افتادم مرتب میومدن پاهام رو فشار میدادن میگفتن درد رو حس میکنی یا نه و وقتی دیدن درد رو حس میکنم و حالت تهوع دارم یه سرم و آمپول مخدر بهم تزریق کردن ....چند بار زنگ زدن به بخش زنان تا بیان منو گل پسر رو ببرن اما میگفتن فعلا نیروی خدماتی ندارن و تا موقع اذان اومدن دنبال پسری و ساعت یک و نیم هم منو بردن بخش زنان وقتی تخت رو از اتاق عمل بیرون آوردن یه آقایی مثل اینکه نگهبان اتاق عمل بود با فشار تخت رو هل داد که جیغم بلند شد و باصدای بلند گفتم آخ و از درد گریه ام گرفته بود همسر بلند گفت آقا حواست کجاست شما که درد نمیکشی حداقل آرومتر تخت رو بفرست بیرون و بهم گفت خاطره خوبی نگاهش که کردم بیشتر گریه ام گرفت ولی آروم و بی صدا اشک میریختم اون لحظه به غلط کردن افتاده بودم که سزارین رو انتخاب کردم وقتی روی تخت میخواستم جابجا بشم با ترس اینکارو میکردم چون باید آروم آروم و از قسمت شانه هام خودم همکاری میکردم تا بتونم روی تخت اتاق قرار بگیرم نیروی خدماتی اومد لباسهای بخش رو تنم کرد و چشمام رو بستم اما میفهمیدم اطرافم چه خبره دوست داشتم زودتر گل پسری رو ببینم که برده بودنش قسمت نوزادان برای تستهای مورد نیاز وقتی اوردنش صدای مادرم رو شنیدم که به پرستار میگفت بابای بچه جلوی در هست میشه ببرم بچه رو ببینه گفتن اشکال نداره فقط سریعتر بیا صدای همسر رو میشنیدم که میگفت خداروشکر هم خودت هم مادرت سلامت هستید اون لحظه دوست داشتم همسرم کنارم بود ساعت ملاقات خواهرام و خانواده ی همسر اومدن (خانواده ی همسر نمیخواستن بیان چون برای جاری اصلا نرفته بودن من که گفته بودم چرا خانواده ات سرد و یخ هستن همسر مجبورشون کرد بیان ) مادرشوهرجان که اصلااااا واکنشی نشان نداد اینقدر سرد بود حتی تا جایی که من دیدم دستش به پتوی بچه هم نخورد حالا شاید وقتی من حواسم نبود نگاهش کرد  حتی حالی از من نپرسید فقط گفت مبارکه خواهرشوهر معمولی بود حالم رو پرسید گفت درد داری یا نه حداقل کمی ذوق نشون داد 


همسر به مادرش گفت یکی دو ساعت بمون تا مادر خاطره بره خونه استراحت کنه و بیاد با اکراه قبول کرد اما مادرم گفت نه خودم میمونم خیالم راحتتره و آروم به همسر گفت شاید خاطره جلو مادرت روش  نشه یا راحت نباشه ....فکر کنم ساعت هفت  شب بود که مواد پمپ درد تمام شد نفس عمیق میکشیدم تا کمتر درد رو حس کنم اما فقط برای یک ساعت تونستم تحمل کنم لبهام و زبانم مثل چوب خشک شده بود پاهام داشت اتیش میگرفت مامانم با دستمال اب به لبام و زبانم میزد و اب یخ به پاهام می پاشید بعد از دو ساعت که اجازه دادن اب بخورم بهتر شدم اما نتونستم از تخت پایین برم تهوع شدید داشتم اونقدر که ساعت دوازده شب دکترم اومد پیشم و باز سرم و آمپول برام تجویز کرد پرستار هم بچه رو زیر سینه ام گرفت تا شیر خورد و ساعت چهار صبح بیدار شدم نشستم گل پسر رو شیر دادم فرداشم به زوووور راه رفتم تا ساعت چهار مرخص شدم.


دوست داشتم با جزییات کامل بنویسم تا یادم بمونه همه ی اینا هم تو دفتر گل پسر مینویسم. امروز یکشنبه گل پسر سیزده روزشه.

نظرات 4 + ارسال نظر
ترانه دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 12:59 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

آخه درک نمکنم تو که بیهوشی از کمربودی واسه چی ناشتا نگهت داشتن قبل از عمل؟؟من سر هر دو زایمانم فول غذا خورده بودن و واسه همین نتونسته بودن بیهوش کامل کنن.همون چند ساعت بعد عمل هم طاقت نمیاوردم و میخوردم.بازم میگم نه بیمارستانت خوب بود و نه دکترت.دکتر بیهوشیت هم که اذیتت کرد سر آمپول زدنش

والا گفتن باید معده ات خالی باشه حتی بیمارستانهای خصوصی هم اینجا میگن باید معده ات خالی باشه نمیدونم چطور غذا خوردی حالت بد نشد
برای بیهوشی کامل رفتم بیمارستان خصوصی پرسیدم گفتن محاله بیهوشی کامل کنیم فقط بیحسی از کمر اما من با بی حسی هم سردی بتادین و تیزی چاقورو حس کردم

رها دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 11:11 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام بانو
به به
مبارکه به سلامتی به دنیا اومد نی نی جان
چقدر اذیت شدی الهی... منم اذیت شدم خیلی سخت بود
انشالله الان بهتر باشی و هر لحظه از بودن دلبندت لذت ببری

سلام گلم ممنونم سلامت باشی

واقعا سخت بود اما خداروشکر گذشت فدات عزیزدلم

ترانه دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 01:04 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

خاطره تو چرا انقدر اذیت شدی؟ بیمارستان و دکترت خوب بود؟من سر زایمان دوم درد کشیدم اونم چون سزارین دوم بود اما سر سامین خیلی راحت بودم.بعد 15 ساعت راحت بلند میشدم و راه میرفتم.خیلی ناراحت شدم واست

من عادت نداشتم شام یا صبحانه نخورم زود قندم میافته دهنم واقعا تلخ بود طوری که قبل از عمل میرفتم دهنم رو میشستم.

تازه من بهترین بیمار اون اتاق بودم بقیه بیمارای سزارینی جیغ میزدن فحش میدادن
اگه باز بخوام بچه دار بشم قطعا طبیعی انتخاب میکنم چون واقعا اذیت شدم حالا گرسنگی هیچی اون گرم شدن بدن واقعا اذیتم میکرد

نمکی یکشنبه 20 بهمن 1398 ساعت 23:07 http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

آخی... چشمام پر اشک شد.... من زایمان طبیعی دوست دارم انجام بدم اما میترسم به خاطر جثه ی کوچیکم اذیت شم.... قدمش خیر باشه عزیزم... اتفاقا چند روزی بود تو فکرت بودم

فدات.. منم طبیعی دوست داشتم اما جراتشو نداشتم

سزارین حداقل تا یک هفته برا دراز کشیدن و بلند شدن درد داری..فدات..ان شاالله زایمانت راحت باشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.