خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

حواس پرتیِ بی موقع

از صبح تا حالا فکرم مشغوله و استرس دارم دیشب ساعت نزدیک دو نیمه شب بود یادم اومد امپول ریه ی بچه رو تزریق نکردم ماشین نداشتیم آژانسها ماشین نداشتن روم نشد زنگ بزنم خونمون برای ماشین فکر میکردم خوابن نمیدونم چرا یادم رفت دو بار رفتم سراغ آمپولها اما نمیدونم چی شد که بر نداشتم و فراموش کردم تا خوده صبح هی فکر میکردم و اگر خوابم میبرد کابوس میدیدم ساعت هفت صبح همسر رو بیدار کردم بیا بریم درمانگاه و ماشین بابا رو گرفتیم از جلوی خونه تا درمانگاه گریه کردم خیلی ترسیده بودم  اول رفتم پیش دکتر و براش توضیح دادم گفت نه یک روز مشکلی نیست اشک تو چشمام بود اما پرستاره بهم گفت چرا دیشب نیومدی شکمت خیلی پایینه این امپولها مهم هستن برای جلوگیری از سقط بچه ست اون حرف میزد و من گریه میکردم کلی خودم رو سرزنش کردم 


ترسم زیاده خیلی خیلی خیلی زیاده میترسم زایمان کنم و خدای نکرده  با دست خالی به خونه  برگردم میترسم یه عمر حسرت بخورم و خودمو سرزنش کنم چرا فراموش کردم .لعنت به من ..لعنت به حواس پرتیِ من


خدایا همیشه گفتم بازم میگم تا تو نخوایی برگی از درخت نمیافته خدایا جون خودمو بگیر اما بچه ام صحیح و سالم باشه

نظرات 4 + ارسال نظر
رها پنج‌شنبه 19 دی 1398 ساعت 09:09 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام خاطره بانو
خوشحالم که اشنا شدم باهات
بهت با اطمینان میگم اصلا نگران نباش
من زایمان زودهنگام داشتم این آمپول رو هم نزده بودم
یعنی خیلی زود بود هنوز
هیچ اتفاقی هم خدا رو شکر نیفتاد
خدا خیلی مهربونه و به خانومای باردار یه جور عجیبی رحم میکنه
من تو بارداریم یک سره با خودم تکرار میکردم گر نگهدار من انست که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
و عجیب آروم میشدم
اگر بدونی آخرای بارداریم چه اتفاقات عجیبی برام افتاد باورت نمیشه به خیر گذشته باشه
خلاصه که فقط آرامش
به هیچ چیز منفی فکر نکن تا جایی که میشه حواست رو پرت کن
خدا خودش به تو دلی ها حواسش هس

سلام عزیزم ممنونم و همچنین...

منم همیشه و هر روز این بیت شعر رو با خودم تکرار میکنم و آرام میشم....دارم تلاش میکنم به واکسن و ریه هیچ فکری نکنم و خودمو با نمد دوزی سرگرم میکنم...
ممنونم بابت دلگرمیت عزیزم

دریا چهارشنبه 18 دی 1398 ساعت 17:22

نگران نباش امیدت به خدا باشه
ان شائ الله همه چیز به خوبی میگذره

ان شاالله..فدات

ترانه چهارشنبه 18 دی 1398 ساعت 02:36 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

الهی من بمیرم برات.واسه چی انقدر ترسیدی؟اتفاقی نمیوفته خوشگلم.بهت قول میدم ایشالا به امید خدا بچه ت رو سالم بغلت میگیری.دیگه نبینم غصه بخوریها

خدا نکنه عزیزدلم...پرستاره حرفایی که زد ته دلم خالی شد میترسم ترانه همش دارم فکر میکنم و دعا میخونم
ان شاالله توکل به خدا..فدای تو عزیزدلم

نمکی سه‌شنبه 17 دی 1398 ساعت 19:05 http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

دکترت راست میگه.... با یکبار تزریق نکردن اتفاقی نمیفنه... اما با این استرسی که تو به خودت میدی ممکنه اتفاقی بیفته.... بیخیال باش...
گر نگهدار من آنست که خود میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

نمیدونی از نیمه شب که یادم اومد چی کشیدم فعلا به خدا توکل کردم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.