خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

جاری جان

از روز اول خانواده ی همسرم خیلی تاکید داشتن با جاری گرم نگیرم که اون به تنهایی میتونه یه دنیا رو بهم بریزه از بس حرف دروغ تحویل همه میده چند ماه گذشت دیدم خانواده ی همسرم خیلی باهاشون گرم میگیرن مسافرتهاشون با جاری ست البته بهشونم گفتم و در جواب گفتن اونا خیلی پررو هستن خودشون همراه ما میان.


چند باری که میرفتم خونه ی مادرشوهرم جاری اونجا بود و مینشست کنارم اینقدر حرف میزد هر چقدر سکوت میکردم لبخند میزدم آخرش کاری میکنه تا به حرف بیایی و تصمیم گرفته بودم دیگه اصلا جایی نشینم که بتونه بیاد کنارم بشینه تقریبا یکی دو هفته ی قبل وقتی همسر از سرکار اومد پرسید خاطره تو به جاری گفتی پنج میلیون طلا خریدی گفتم نه چطور مگه گفت داداشم زنگ زده میگه خاطره به زنم گفت پنج میلیون طلا خریدم حالا که دارین طلا بخرین خب یک و نیم میلیونی که ازت میخوام رو پس بده هر چی شوهرم قسم میخورد ندارم زنت الکی این حرفو زده باورش نشد منم به همسرم گفتم بهش بگو خاطره میگه اگه باور نمیکنی هر وقت اومدین اینطرف رو در رو کنیم و از اون موقع تا حالا پیداشون نشد خواهرشوهرم میگه قبلش به من گفت و منم گفتم خاطره بهمن ماه با صندوق خونگی که پیش خواهراش داره یه جفت  النگو خریده  که بازم اینقدر نشده بودن و اشتباه میکنی باورش نشد و گفت نه جدیدا خریده یک ماه قبل منم به خواهرشوهرم گفتم آخه من که همش استراحتم که تونستم برم تو شهر بگردم و طلا بخرم تا مطب دکتر میرم و میام کمر درد میگیرم 


دیشب هم زن دایی و دخترِ دایی شوهرم مهمان مادرشوهرم بودن ما هم رفتیم جاری جان تا جلو در اومد بعد برگشت به همسر گفتم دیدی از رو در رو کردن چقدر میترسن گفت ولش کن بهش محل نده .


دیروز جایی کار داشتم داداشم  منو رسوند و بعد هم اومد دنبالم و بعد دوش گرفتم نماز خوندم رفتیم خونه مادرشوهرم اونجا هم نشستم سالاد درست کردم بعد شام خوردیم دیگه حس میکردم کمرم داره تیر میکشه یه گوشه دراز کشیدم و به بچه های دخترداییِ همسر گفتم برید تو اتاق بازی کنید بعد از ده دقیقه فقط دیدم به چیزی با شدت داره میاد بطرفم و اصلا فرصت نداشتم بلند بشم بشینم و بچه ها دنبال هم میدویدن و پسر کوچیکه اومد طرف من و نزدیک بود خودش رو پرت کنه روی شکمم فقط تونستم پام رو جمع کنم جلو شکمم بذارم و دستم رو بیارم بالا تا با دست بگیرمش و طوری خودمو جمع کردم که افتاد روی بازوم و بقیه فقط جیغ کشیدن و فرصت نکردن بچه رو بگیرن دیگه از ترس بلند شدم روی مبل نشستم و قبل از ساعت ده برگشتم خونه و دراز کشیدم و مثل فلجها شده بودم.


دیشب برادر همسر از همسرجان عصبانی بود و میگه منو دختر همدیگرو میخواییم تو چرا مخالفی و پدر و مادر دختر میخوان بیان اینجا بابت رفتار پسرشون معذرت خواهی کنن همسر هم گفت دوستش داری برو جلو اما حق نداری به مشکل خوردی اسم منو بیاری و اصلا حوصله ندارم بعد برادرش دید حریف همسر نمیشه شروع کرد گیر دادن به من اولش چیزی نگفتم بعد دیدم داره پاشو از گلیمش درازتر میکنه و جوابشو دادم و به مادرش گفت چرا گفتی اینا بیان بلند شین برین بیرون الانم اون دو تا سگ دیگه هم میان ( منطورش برادرشوهرم و جاری بودن ) منم بیشتر عصبانی شدم اما خودمو کنترل کردم گفتم اولا وقتی میگه اون دو تا سگ دیگه یعنی داری میگی ما هم سگیم دیدم خندید گفتم خب البته ما هم با تو همنشینیم (اخماش بیشتر شد ) بعدشم من خونه ی تو نیومدم وقتی زن گرفتی و اومدم خونه ات اینو بگو من الان تو خونه ی مادرشوهرمم و بعدش مادرشوهرم گفت خاطره میبینی این کار هر روزشه میگه بچه هاتم حق ندارن بیان همسر گفت بله مادر میدونم اگه زن میگرفت شاید خودتم بیرون میکرد که البته بیجا میکنه چون اینجا بنام خودته نه کسی دیگه.


برادر همسر از بیرون اومده بود و پاهاش بشدت بو میداد همسر اعتراض کرداونم  گفت تازه دوش گرفتم اما پاهامو با صابون نشستم و این بوی بدن و عرق خاطره ست با اخم غلیظی نگاهش کردم گفتم تو دیگه خیلی خیلی بی تربیت شدی بهتره حدتو نگهداری بعد هم همسر باهاش دعوا کرد 


خیلی وقته هوس قورمه سبزی کردم اما سبزی نداشتیم مادرشوهرمم گفت ندارم چند شب قبل همینطور با خواهرشوهرم حرف میزدیم بهم گفت هوس چیزی میکنی یا هنوز نه و گفتم خیلی هوس قورمه سبزی کردم و اما سبزی نداریم گفت بخدا ندارم و دیشب مادرشوهر گفت که از یکی از فامیلاشون گرفته و برای جمعه ناهار دعوتمون کرد دستش درد نکنه اما از اونی که گرفته گربه تو خونه دارن منم بسیاااار بددلم حالا نمیدونم چکار کنم البته مادرشوهر گفته خودمم اینا رو بهش داده بودم .


ب ن : به حرفتون گوش میدم و حالا حالاها نمیرم خونه ی مادرهمسر ...مادرشوهرم قورمه سبزی رو پخت و برام اورد همینجا



نظرات 5 + ارسال نظر
نازلی جمعه 1 آذر 1398 ساعت 22:16

سلام مامان خوشکل کپلی
خوبی؟ پست بعدیت اشکم در آورد. هروقت ایم برادرت میاری یاد اون پرنده که تعریف کردی می افتم. یادته؟ روحش قرین رحمت. انشااله خدا صبر هیچ مادری با داغ فرزندش نسنجه
این برادرشوهرت اسمش که میاد یاد کارایی که قبلا برام تعریف کردی می افتم و کلا کهیر میزنم
خدا به دختره رحم کنه مغز خر نخوره زن این بشه
به نظرم رفت و آمد کمتر کن. ارزش نداره اعصابت واسه کارای اینا بهم بریزه اما خیلی خوبه که جوابش میده. کیف میکنم

سلام عشقم کپلی رو خوب اومدی از هفتاد کیلو رد کردم:خندهممنونم فدات همچنین رفتگان شما.،.ببخش ناراحت شدی
خودمم از کاراش و خودش متنفرم خیلی روی اعصابمه ....نازلی بخاطر استراحتم جایی نمیتونم برم نهایت گشتن من مطب دکتر یا خونه ی باباست میرم اونطرف دلم باز بشه بدترش میکنه

ترانه پنج‌شنبه 30 آبان 1398 ساعت 13:58 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

مگه اونجا تره بار همیشه سبزی نداره؟اشکال نداره فدا سرت,ولی دیگه نرو خونه شون->ستاد ایجاد بحران و از کاه کوه ساختن عروس و قوم شوهر
ولی خداییش من یه روز میزنم تو گوش اون برادرشوهرت بی ادبت

اینجا فقط فصل زمستان سبزی خورشتی هست دیگه از این هفته های اینده بار سبزی خورشتی میاد تو بازار ولی معلوم نیست کی بیارن. چشم دیگه نمیرم ستاد رو خوب اومدی
ترانه خداشاهده اینقدر دلم میخواد خودمم بزنم تو دهنش تا شاید آدم بشه

ترانه پنج‌شنبه 30 آبان 1398 ساعت 12:53 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

منم نظرم اینه که باهاشون رفت و آمد نکن.نهایت همسرت بره و بیاد و اگه احیانا چیزی هم گفتن بگو به خاطر ادب پسرتونه.من بودم پام رو نمیذاشتم اونجا.

حالا سبزی نداشتن تا فرداش تهیه میکردن و یه قورمه سبزی بار میذاشتن.دیگه چرا دوره افتادن بابت یه قورمه سبزی تو فامیل و همسایه؟؟

میرم قورمه رو میخورم و دیگه نمیرم
حقیقتش ترانه تو که میدونی حس های من الکی نیست حس کردم از اون اولشم سبزی داشت و الکی گفت ندارم اخه چندبار به همسرم گفتم تا به مادرش گفت خودم روم نشد بگم حس کردم همسر بهش گفته بود قبلا و میدونم از بعد از عید تا حالا اصلا با خانواده ی عموش رفت و آمد ندارن که بخواد ازشون سبزی بگیره
اینجا هنوز سبزی خورشتی نیاوردن چند تا مغازه رفتم آماده هم نداشتن

خانم سیب پنج‌شنبه 30 آبان 1398 ساعت 11:29 http://Khanomesib.blogsky.com

به نظرم رفت و امدتو کمتر کن،،جایی که بهت بی احترامی میشه کمتر بری هم اعصابت راحت تره هم اجر و قربت بیشتره
دهن جاریتم ببند،،زنگ بزن بگو من کی گفتم پنج تومن طلا خریدم بهتره حد خودتو نگه داری

حقیقتش خانواده ی شوهرم خیلی سرد هستن اگه یک ماه هم نرم حتی زنگ هم نمیزنن چکار میکنی اما خب گاهی اوقات که شوهرم میگه بریم نمیشه بگم نمیام منم وقتی میرم اونجا روی مبل میشینم و بیشتر شنونده ام.

شماره منو نداره و نمیخوامم داشته باشه شماره همسرمم جواب نداد باید تو روش و جلو بقیه بگمش

دریا پنج‌شنبه 30 آبان 1398 ساعت 08:26 http://Dailyme1999.blogsky.com

چ برادر شوهرای مزخرفی داری ، چجور تحملشون میکنی اخه

میرم اونطرف دلم باز بشه حوصله ام سر نره اما برادرشوهر گند میزنه تو اعصابم ...خدارو شکر مثل اینکه جمعه سرکاره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.