خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

شوهرم دوتا برادر و به خواهر داره یکی از برادرهاشو یک هفته بعد از عقد دیدم و دیگه ندیدمش با خانواده اش مشکل دارن رفت و آمد نمیکنن خواهرشم کارش طوریه از ساعت سه ظهر میره یک یا دو شب میاد بعدش تا لنگ ظهر میخوابه اینم هفته ای یا دو هفته ای یکبار میبینم یه برادر داره خدا نصیب گرگ بیابون نکنه بی نهایت بیخود و بی ادب هست توی هر چیزی دخالت میکنه سه روز بعد از عروسیمون حرفی به همسرم زد که از خونه بیرونش کرد مادرش مرتب میاد خونمون اما نمیدونم چرا همسرم برادرش رو راه نمیده خونه سه بار اومده جلو در اما در رو باز نکرد گفت برادر من بیشعوره اگه بیاد میره حتی کمد و کشوی لباسهاتم نگاه میکنه گفت خودم بهتر میدونم از فامیلم چه کسی رو راه بدم گفت خاطره فامیل شما چیزی که ازشون دیدم خیلی باشخصیت هستن یه گوشه میشینن اما فامیل من برعکسه گفت مثلا اگه پسرعموم بیاد دو کلمه حرف زد خندیدی یهو میبینی تو اتاق پیداش میکنی و داره کمدهارو میگرده 

گفت خاطره جان شاید باورت نشه دخترهای عموم از مادرم پرسیدن خاطره که میاد خونتون حواست باشه کمدهاتو زیر و رو نکنه وقتی مامانم بهش گفت خاطره نهایتش تا توی آشپزخونه میاد کمکم کنه باورش نشد گفت یعنی هنوز فریزرت رو باز نکرد؟هنوز کابینتها و کمدهارو نگشت؟ گفت مامانم بهش گفت بابا اونها فامیلهاشون با فرهنگ هستن اینطوری نیستن 

اواخر شهریور با خانواده ی همسرم رفتیم یاسوج و بعدش لردگان و متاسفانه برادر کوچیکه ی همسرم با ماشین ما اومد تو ماشین فهمیدم چقدر کثیفه دخترِ پسرعموی باباشون نامزد داره و قراره عید عقد و عروسی با هم باشن بعد این آقا به دختره پیام میده زنگ میزنه دختره هوایی شده بهش گفت من نامزدم رو نمیخوام تو رو دوست دارم دختره اومد پیشم نشست گفت نامزدمو دوست ندارم بدردم نمیخوره میخوام بهم بزنم نظرت چیه گفتم عزیزم من  شما و  نامزدتون رو نمیشناسم نمیتونم هیچ نظری بدم فقط بهت میگم حواست باشه با حرف و چاخان کسی زندگی و آینده ی خودتو خراب نکن گفت آخه کارش کارگریه بدم میاد گفتم خداروشکر کن همین کارگری رو هم میتونه انجام بده یهو مادرشوهرم گفت خداروشکر کن پسر اخریه من که بیکاره دیدم دختره گفت مگه تو شرکت کار نمیکنه گفت نه بابا شرکت کجا بود فقط میخوره میخوابه همسرم وقتی فهمید خیلی با برادرش دعوا کرد نصیحتش کرد بعد گفت باشه بیا بلاکش میکنم هرچند هفته ی قبل فهمیدیم بازم با هم درارتباط هستن

نظرات 2 + ارسال نظر
اعظم 46 سه‌شنبه 8 آبان 1397 ساعت 18:57

واای از دست همچین موجودات مذکر

اون دختره بی فکر می خواد بخاطر این پسره نامزدی شو به هم بزنه

از زهرا مامان روژان خبر داری؟ سلام برسونید بهش

کاری به برادرشوهرم ندارم شاید عادتش باشه اما اون دختره باید عاقل باشه متاسفانه یه دختر چشم و گوش بسته ی یکی از روستاهای لردگان هست
خوبه خداروشکر....سلامت باشید

نازلی شنبه 5 آبان 1397 ساعت 12:27

یعنی با چیزایی که قبلا تعریف کردی من نسبت به این پسره وحشتناک آلرژی پیدا کردم خداروشکر شوهرت آدم فهمیده ای هست و نسبت و برادری قاطی مسایل دیگه نمیکنه

کل خانواده اش آلرژی دارن فکرشو کن رفته اصفهان مادرش میگه تو رو خدا نیا همونجا بمون حوصلتو ندارم .
واقعا خدارو شکر

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.