خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

آموزش زبان انگلیسی

توی خونه پسرم رو با زبان انگلیسی آشنا کردم از وقتی یک سال و نیمه اش بود یادش دادم الان رنگها رو کامل بلده دوچرخه ؛بیمارستان ؛خواهر برادر دختر پسر بابا بزرگ و مامان بزرگ  شیر ..در و پنجره ..به انگلیسی میپرسه اسمتون چیه و به انگلیسی  میگه اسمم امیررضاست از هفته آینده میخوام اعداد باهاش کار کنم


بعضیا میگن تو خونه الفبا فارسی یادش بده یه معلمی گفت اصلا یادش نده 

این روزها دختر کوچولوم شیرین تر و دلبر تر شده بهش میگم الین مامان برقص اونم میخنده و خیلی ریز با خنده شونه هاش تکون میده گاهی چشمک هم میزنه و آروم گردنش هم تکون میده 


به داداش میگه دادا به بابا گاهی میگه بابا و گاهی آبا به آب هم گاهی میگه آبا آبا بهش میگم بریم بخوابیم میگه نه وقتی هم خوابش میاد میاد دستم یا پاهام میگیره میگه ماما ماما بعد میکشونتم توی اتاق داداشش یعنی بریم بخوابیم 


جوجه کوچولوی من براحتی از تخت داداش بالا میره با داداشش بازی میکنه پسرکم هم شیطونتر شده و آلان ژن پسر بودن رو داره نشون میده گاهی لجبازی میکنه گاهی به حرفم با زور و جبر گوش میده اگر باهاش قهر کنم میگه عرز (عذر) میخوام مامان دیگه کار بد نمیکنم حالا باهام آشتی کن بخند تا نخندم راحت نمیشه ..شبها باید کنارم بخوابه اون قدر کنارم باشه که حتی سرش هم روی بالش من باشه نیمه شب میبرم تو تختش میذارم .


سه هفته ای میشه یادش دادم  بعد از دستشویی رفتن خودش رو بشوره و چنان تمیز هم میشوره و چون ظرف مایع براش سفته فشارش میده میریزه روی سنگ روشویی بعد از اونجا برمیداره تا دستهاش بشوره 


گاهی اوقات میگم میشه تند تند بزرگ نشید تا من بیشتر کیف کنم و گاهی اوقات از این حرفم میترسم میگم خدایا عمرشون رو طولانی و باعزت کن 


توی کار آنلاین شاپ خداروشکر کمی جا افتادم مشتری دارم اما اونقدر زیاد نیستن که بگم خیلی سود دارم اما باز هم خدارو شکر میکنم

زندگی روی روال عادی میگذره پسرکم تو مرحله ی رشد و شروع لجبازی و حق انتخابه گاهی صبوری میکنم گاهی عصبانی میشم ..دخترکم شیرینتر از قبل شده و اما بشدت خوابشون بهم ریخته ست دیشب ساعت چهار خوابیدن منم صبح اتوماتیک ساعت هشت بیدار شدم ..


مشغول پختن آش رشته هستم یهویی دیشب هوس کردیم و دوست جانم چند روز آش پخت و دیگه گفتیم ما عقب نمونیم


یکی دو هفته ست کار آنلاین شاپ انجام میدم توکل به خدا انشالله برام بگیره و ادامه بدم 

وقتی پسرم چند ماهه بود هر روز و هر لحظه میگفتم کی بزرگ میشی من کیف کنم و البتههههه از شیر دادن راحت بشم اما الان برعکس اصلا دوست ندارم بچه هام بزرگ بشن هر روز پسر کوچولوم بوس میکنم و محکم تو بغلم میگیرم و میگم میشه زود بزرگ نشی تا من بیشتر کیف کنم و لذت ببرم اونم دستهاش دور گردنم میذاره میگه باشه مامان.


دخترکم خوردنی تر شده هر وقت میریم بیرون همه میان سمتمون و میگن میشه بغلش کنیم یا لپ های نازش رو نوازش میکنن اونم براشون میخنده


دیشب خرید عید بچه ها رو انجام دادم اسفند هم گرونتره هم شلوغتر ...دو هفته قبل رفتم بهم گفتن هفته آخر بهمن بار عید میرسه اینجا هوا از اسفند گرمه پس باید منتظر میموندم لباس آستین کوتاه بیارن و دیشب براشون خرید کردم  

خداروشکر وقتی میریم بیرون اصلا پسرم نمیگه چیزی میخوام  کلی مغازه اسباب بازی فروشی میبینه اما بی خیال از کنارشون رد میشه فقط از پله برقی نمیگذره عاشق پله برقیه

سرماخوردگی خانوادگی

هر چهارنفرمون سرما خوردیم اول بچه هام بعد خودمون  بچه ها رو بردم کلینیک کودکان اما خودمون دیگه نرفتیم دارو داشتیم مصرف می‌کنیم دخترم و پسرم سرفه های بدی دارن مشخصه عفونت دارن داروی گیاهی هم میجوشونم میخورن یعنیییی به خوردشون  میدم 

بدن درد دارم اما به سختی بیدار میمونم تا شام بپزم و حریره بادوم هم برای دخترکم آماده کنم .

عموی همسرم بیماره و هر لحظه منتظر هستن بهشون بگم فوت کرده دیشب فوت کرده بود با شوک برگشت و الان تو‌ کماست سکته ی مغزی کرده واقعا خدا به خانوده اش صبر بده 


پسرکم یهویی بزرگ  و عاقل تر شده بغلش میکنم میگم میشه زود بزرگ نشی میگه نه 


دخترکم بردم همون کلینیک اکو قلب انجام دادن و گفتن خداروشکر مشکلی نداره و رگ کامل شده .حالا این هفته باید پسرم هم ببرم دکتر ارتوپد تا پاش معاینه کنه تا تب می‌کنه یا مریض میشه میگه مامان پام درد می‌کنه و لنگ لنگان راه می‌ره