خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

شمارش معکوس

دیگه دارم به روز زایمان نزدیک میشم تند تند عروسکای نمدی رو میدوزم اما همه رو پسرِ خواهری برمیداره میره گفتم خاله بده عکس بگیرم بعد ببر واسه خودت میخنده و فرار میکنه خلاصه دو سه تاش رو بهش ندادم میخوام یاد بگیره توان نه شنیدن رو هم داشته باشه 


دیشب موقع خواب به همسر میگم دل تو دلم نیست تا هفته ی آینده برسه و وای چقدر کار دارم و تو باید جمعه یا شنبه شام منو به رستوران دعوت کنی میگه چشم فقط لطفا این نمدها رو بردار میشینی بچه ام خفه میشه 


عملا کار کردن برام سخت ترین کار دنیاست تا جایی که بتونم آشپزی میکنم اگرم نتونم وسیله میارم میگم مامانم بپزه با هم بخوریم هوس ماهی کباب کردم عصر با برادرجان میرم میخرم تا مادر برای شام آماده کنه چون قراره برادرم فردا بره سرکار و تا دو هفته دیگه نمیاد. حس میکنم روزانه شکمم پایینتر میره طوری که وقتی راه میرم حس میکنم شکمم الآن میافته رو زمین و یا همزمان با راه رفتنم اینطرف اونطرف میره درصورتی که اینطوری نیست نمیدونم چرا این حس رو دارم


مادری میگه نمدهاتو بزرگتر درست کن میگم دیگه الگو رو از تبلت برمیدارم بیشتر نمیتونم زوم کنم میگه خب عکسش رو روی تی وی بزار و بکش  حالا میخوام الگوی سگ رو بکشم و دوتا بدوزم برای دوتا نوه ی خونه.


اینم عکس نی نیِ نازی کهدو شب قبل دوختمش

تعیین تاریخ زایمان

سه چهار روز گذشته سخت ترین روزایی بود که داشتم یهو بدنم شروع به خارش کرد اول فکر کردم طبیعیه اما وقتی سه روز طول کشید و اینقدر با کف دست یا سر انگشتام محکم دست و پاهام رو میخاروندم که پاهام کبود شدن از طرفی هم بخاطر سرماخوردگی و گرفتگی بینی یه بالش پَری بزرگ زیر سرم گذاشتم دیدم راحت بودم اما از فرداش گردنم رگ به رگ شده بود طوری درد میکرد که اصلا نمیتونستم بشینم یا سرمو تکون بدنم و دیروز از دردگردن و خارش بدن گریه میکردم به دکتر جان زنگ زدم گفت بیا مطبم تا بهت دارو بدم وقتی گردنم و دستهام  رو دید گفت چطور تونستی سه چهار روز تحمل کنی برای خارش دوتا پماد داد ترکیب کنم که دسنش درد نکنه انگار آب روی آتیش بود تا استفاده کردم خارش کم و کمتر و بعد هیچ شد برای گردن هم پماد و آمپول دیکلوفناک و یه قرص ریزی داد و دیشب راحته راحت خوابیدم تا صبح حتی برای اب خوردن هم بیدار نشدم


دکتر برای هفتم بهمن که سی و هشت هفته میشم  تاریخ سزارین زده گفت از ساعت دوازده شب ششم بهمن دیگه حتی اب هم نخورم و پمپ درد بخرم تا کمتر درد حس کنم ...همسر دل تو دلش نیست تا بهمن ماه برسه 


دیشب همسر جان و برادر جان تخت و کمد اتاق بچه رو چیدن البته فقط در حد چیدن و بقیه کارها و گذاشتن لباسها و وسایلش امشب با خودم و خواهریه و همسر هم میخوادفرشهای جدید رو پهن کنه .


خانواده ی همسر برای تعطیلات عید میخوان برن دُبی و شرایط زندگی اونجا رو بررسی کنن همسر مخالفه میگه با طناب پوسیده ی برادر بزرگه اش خودشون رو بدبخت نکنن و نیازی نیست برای سفر به دُبی برن 

برادر همسر یک ماهه رفته اونجا هفته ی اول که خمار بود و کار نکرد بعدش رفت سرکار و تا الآن بیست و شش میلیون به حساب همسر فرستاده تا باقی پول ماشینش رو بده و بقیه هم براش نگهداره تا خودش برگرده ایران ...

تازه این مقدار مبلغی از کارکردشه و بیشترش رو همسرش همونجا نگه داشته نمیدونم اونجا چکاری انجام میده که اینقدر درآمد داره آخه مشکوکه این همه حقوق تو کمتر از یک ماه.


روز دوشنبه ۲۴ دی ماه رفتیم آتلیه و عکس بارداری گرفتیم چند تا ایده و ژست از نمونه کارهاش بهم نشون داد گفت این مدلها تک هستن انتخاب کن چشمام دراومده بود آخه نمیدونم برای عکس بارداری نیازه زن و شوهر لخت بشن و فقط با لباس زیر عکس بگیرن‌ نمیدونم چطور مرد روش شد جلوی عکاس خانم لخت بشه و با توجه به عشوه های اون عکاس جلوی مردها چطور اون زن اجازه داد همسرش لخت بشه...



حواس پرتیِ بی موقع

از صبح تا حالا فکرم مشغوله و استرس دارم دیشب ساعت نزدیک دو نیمه شب بود یادم اومد امپول ریه ی بچه رو تزریق نکردم ماشین نداشتیم آژانسها ماشین نداشتن روم نشد زنگ بزنم خونمون برای ماشین فکر میکردم خوابن نمیدونم چرا یادم رفت دو بار رفتم سراغ آمپولها اما نمیدونم چی شد که بر نداشتم و فراموش کردم تا خوده صبح هی فکر میکردم و اگر خوابم میبرد کابوس میدیدم ساعت هفت صبح همسر رو بیدار کردم بیا بریم درمانگاه و ماشین بابا رو گرفتیم از جلوی خونه تا درمانگاه گریه کردم خیلی ترسیده بودم  اول رفتم پیش دکتر و براش توضیح دادم گفت نه یک روز مشکلی نیست اشک تو چشمام بود اما پرستاره بهم گفت چرا دیشب نیومدی شکمت خیلی پایینه این امپولها مهم هستن برای جلوگیری از سقط بچه ست اون حرف میزد و من گریه میکردم کلی خودم رو سرزنش کردم 


ترسم زیاده خیلی خیلی خیلی زیاده میترسم زایمان کنم و خدای نکرده  با دست خالی به خونه  برگردم میترسم یه عمر حسرت بخورم و خودمو سرزنش کنم چرا فراموش کردم .لعنت به من ..لعنت به حواس پرتیِ من


خدایا همیشه گفتم بازم میگم تا تو نخوایی برگی از درخت نمیافته خدایا جون خودمو بگیر اما بچه ام صحیح و سالم باشه

35هفته و 1روز

نمیدونم چرا مرتب این هفته های بارداریم تغییر میکنه اول دی ماه دکتر گفت سی و چهار هفته ای دیروز گفت امروز ۳۵ هفته ای بهش گفتم اول برج اینطور گفتی باز حساب کرد گفت نه الان ۳۵ شدی  بعد آمپول برای ریه ی بچه تجویز کرد سه تا با هم دیروز تزریق کردم سه تاش هم امروز غروب میرم گفت میخوام اگه کیسه ی آبت ترکید مشکلی نباشه 


گفت تصمیم گرفتی گفتم نه هنوز و حقیقتش میترسم و در آخر گفتم احتمالا همون سزارین رو انتخاب کنم اما ببرینم بیمارستان دولتی که هم تمیز باشه هم قیمتش مناسبتر باشه و در اخر یه بیمارستان دولتی که خواهرمم اونجا زایمان کرد و بهداشتی بود معرفی کرد گفت فکر کنم هزینه اش با دفترچه تامین  اجتماعی و میل شخصی برای سزارین سه میلیون و ششصد باشه اما باز خودت برو بپرس و اگه بچه بریچ باشه نزدیک دومیلیونه و کلا دولتی ها هم سزارین اورژانسی هم پولی کردن.


قبل از اینکه اسمم رو صدا بزنن و برم پیش دکترم یه مراجعه کننده گفت هفته ی آینده زایمانمه و سزارین میشم گفت به دکتر بگو دستت تنگه یک میلیون و هشتصد میگیره دولتی عملت میکنه به من که اینطور گفت  وقتی به دکتر گفتم و دیدم جواب بالایی رو داد فهمیدم چون بچه اش بریچ بود اینو بهش گفته.


دیروز وزنم کرد نزدیک هفتاد و سه کیلو  بودم گفت فعلا برات سونو نمی نویسم تا بیست و هشتم مهلت داری فکراتو کنی و تصمیم بگیری و بعد بیا تا برات نوبت بزنم و بهت نامه بدم گفتم باشه.


گفت دراز بکش صدای قلبش رو گوش بدی و چک کنم بعد گفتم دکتر ببین سمت راست نافم کدوم قسمتشه سفت میشه تا دستامو میزارم میزنه زیر دستم بعد نگاه کرد گفت باسنشه


گفت صدات گرفته هنوز خوب نشدی گفتم والا خوب شدم همسر محترم باز منتقل کرد و برام داروی سرماخوردگی نوشت همون دیشب اثر کرد آبریزش بینی کمتر شد اما همین خلط گلو کلافه ام میکنه.


قراره جمعه همسر محترم اتاقش رو بچینه دارم ستاره نمدی میدوزم و دراز کشیدم چشمام باز نمیشن اما باید هر چی زودتر تا جایی که میتونم کارهامو انجام بدم ... دیشب به همسر گفتم هوس کتلت کردم گوشت چرخ شده مون تمام شده و حقیقتش روم نمیشه به مامانم بگم جمعه هر طوری شد درست میکنم امروز پیام داد خاطره به مامانم گفتم برای شام کتلت بپزه میریم اونطرف گفتم مرسی و دست مامانت درد نکنه. هوس کله پاچه کردم مادرشوهرم جمعه دعوت بودن خونه ی فامیلاشون و کله پاچه خوردن احتمالا یکی بخرم بدم مادر بپزه برام...مادرشوهرم قبلا  گفت من نه تمیز میکنم نه میپزم  ...


عصر میخوام نوبت آتلیه بگیرم و بریم برای عکاسی بارداری چند تا عکس یادگاری بگیرم. اینجا عکس 16×21رو سی و هشت هزار حساب میکنن و شاسی که کمی از برگه ی اچار بزرگتره هم بین ۱۲۰ تا ۱۵۰ گفت دقیقا یادم نیست کدوم قیمته...گفت اتلیه در فضای باز وردیش بین ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومانه و اگه کلیپ هم بخوایی دقیقه ای ۲۵۰ حساب میشه مگر ۵ دقیقه بخوایی و کمتر حساب کنمگفتم من فقط چند تا عکس میخوام .

نوه ی شیطونِ ما

هر تزیناتی نمدی که برای پسرکم آماده کردم  نوه ی گرامی باهاشون بازی کرد بعد گفت آله من _نی نی ، یعنی برای من یا برای نی نی و اینطور شد که نخواستم بعدا حسادت کنه گفتم خاله جون برای تو درست کردم بعد دوباره برای نی نی هم درست میکنم یهو دیدم اومد دستاشو درور گردنم گذاشت بوسم کرد و بدو بدو مامانش رو صدا میزد تا نشونش بده..نمدهام تقریبا تموم شدن و الان دیگه نمیتونم زیاد راه برم تا بخرم یا بشینم و بدوزم دیگه گمونم تا بعد از بدنیا اومدن نی نی هر وقت بتونم رراش اماده کنم.


پسر خواهری خودکارمو برمیداره و از تو کشو یه دفتر میاره خط خطیش میکنه و میگه بابا منم میگم بیا تا بهت مشق بگم و اونم یعنی مینویسه و جالب اینجاست دفتر رو از خودش دور نمیکنه و به بابام میگه بابا بابا بابا دَبدَر من (دقیقا سه بار بهش میگه بابا)


از چهارشنبه تا الان سمت راست نافم خیلی درد میکنه و با حداقل ربع ساعت باید نفس عمیق بکشیم تا شاید کمی آروم بشه  گرم که نگهش میدارم بهتر میشه مادربزرگم بهم گفته بود اگه سرمابخوری زود خوب نشی ممکنه بچه تو شکمت قولنج کنه و شکم درد بگیری حالا نمیدونم دلیلش چیه..تو نت خیلی سرچ کردم اما به چیزی نرسیدم عصر نوبت دکتر دارم ببینم اون چی میگه. 

امروز ۳۶ هفته شدم حالا عصر ببینم دکترمم میگه ۳۶ هفته هستم یا باز تغییر میکنه.


همچنان بین زایمان طبیعی و سزارین دو دلم ..تو اینستا پیج ماما پریسا قهقهرایی و قاسمی رو نگاه میکنم میبینم کله های بچه هایی که طبیعی بدنیا میان یه جوریه میترسم بعد سر بچه ام اونجور بمونه حالا منتطرم تا فرزانه جان بیاد و خاطره زایمانشو بگه . ممنون میشم با جزییات از زایمان طبیعی و دردش بگین تا بتونم تصمیم بگیرم.


دیشب همسری و بابا و داداشم میگفتن اگه جنگ بشه ما میریم و ترس برم داشت...ترس از دست دادن عزیزانم ....ترس انتظار کشیدن...ترس دلتنگی ...پسر عمه ام شهید شده و بعد از شانزده سال یه پلاک و دو تکه استخوان برای خانواده اش آوردن ، دختر عمه ام سیزده سال با ما همسایه بود هنوز هم انتظار کشیدناش یادمه ...هنوز یادمه وقتی خواب میدید یه خبری از برادرش آوردن چطور پیش مامانم درد و دل میکرد و اشک میرخت ...


خدایا به مهربانیت قسمت میدم دیگه هیچوقت با مرگ عزیزی منو امتحان نکن ..قسمت میدم جنگ رو از کشورم خانواده ام و مردمم دور کن