خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

دعوتی خانواده ی همسر

چند وقت قبل همسر پیشنهاد داد خانواده اش رو دعوت کنیم که چون نزدیک واکسن پسری بود نشد تا اینکه جو گرفتم و خودم پیشنهاد دادم (مثل چیییییی پشیمون شدم) واقعا سختم بود تمیزکاری خونه و غذا پختن و از شانس پسرم دیروز صبح زود بیدار شد و هیچ نمیخوابید بزور میخوابوندمش و خیلی که میخوابید نیم ساعت بود تا برنج پختم و گوشت کوبیده رو ورز دادم سبزی پاک کردم شستم سالاد آماده کردم ساعت هشت شب شده بود در همه ی موارد پسری هم بغلم بود الان کمرم بشدت درد می‌کنه یعنی اگه الان یه روز قبل از زایمانم بشه محاله اجازه بدم از کمر بی حسم کنن و قطعا زایمان طبیعی رو انتخاب میکنم.

یه عمه ای دارم بشدت بی نظم هستن یادمه رفته بودیم خونه ی پسرعمه ام و خانواده ی عمه ام هم اومدن موقعی که سفره پهن کردیم عروس عمه ام تو آشپزخونه برای خودش غذا برمیداشت و ما سر سفره غذا نکشیدیم تا اونم بیاد وقتی اومد به ما و مامانم گفت چرا شما هنوز شروع نکردید بفرمایید و فلان بعد شوهرش گفت زن دایی وقتی خانواده ام بیان همسرم غذاشو زودتر برمیداره و دلیلش این بود که من و خواهری که کمکش بودیم تا دیس برنج رو گذاشتیم برای وسیله ی بعدی میرفتیم میومدیم دیس خالی بود از بس بچه های عمه ام بی نظم بودن حالا اینو گفتم تا بگم خانواده ی همسر جان هم بسیار بی نظم هستن 


از ساعت هشت و نیم که مهمانهام اومدن پسرم گریه کرد و نق زد تا آخر شب و اصلا درست غذا نخوردم میخواستم سفره پهن کنم هنوز سوپ رو تو ظرف نریخته بودم دیگه پسرم رو دادم به مادرشوهرم و گفتم بیا پیشم بایست تا منو ببینه و گریه نکنه جاری اومد کمکم اما خب طفلی نمیدونست چی رو ببره چی رو نبره من همه ی وسایل رو از قبل روی کابینت گذاشتم وقتی سالاد و سوپ رو روی سفره گذاشتم تا برگردم دوغ ببرم ظرفها خالی بودن تا برنج رو بردم نوشابه خوردن تا کباب بردم برنج کشیده بودن دیگه شعور نداشتن بگن صبر کنیم صاحب خونه بیاد خواهر شوهرم نیومد دلیلش این بود چرا برادر بزرگم و زنش هم دعوتن من با اونا مشکل دارم دخترش رو فرستاد و به همسر گفت ما هفته ی دیگه می‌آییم به همسر گفتم نمیتونم دوباره مهمانی بدم دست تنهام و سختمه و از طرفی هفته ی بعد باز همین گروه هم میان و خرج بالا میره گفت خب چکار کنیم گفتم غذاشون می‌فرستم گفت باش 

مادر شوهرم و برادر کوچیکه همسر و بچه ی خواهرش میگفتن ما نمی‌توانیم دیگه بخوریم سهممون رو میبریم دیگه نگفتن خب ما خوردیم غذایی اضافه بیاد برای فرداش میمونه به همسر گفتم خیلی خانوادت بی نظم هستن .


از بحث دعوتی بگذرم بیشتر حرص نخورم...پسرکم دو تا دندون پایینی رو درآورد از دیروز یاد گرفته سینه میزنند اون دستهای کوچیکش رو می‌خوام قورت بدم