دیگه به آخر سال نزدیک شدیم و دلم میخواد شلوغی ها و بدو بدو های آخر سال مردم رو توی کوچه خیابون ببینم اما وقتی میام خونه تا ناهار بپزم بخوریم جمع کنم میشه ساعت ۴ بعد باید افطار برای همسرم آماده کنم تا بخوام استراحت کنم میشه ساعت یک شب و دیگه تا دراز میکشم بیهوش میشم و ساعت ۷ صبح هم باید بیدار بشم
گاهی از اینکه رفتم سرکار پشیمون میشم میگم آیا ارزش داره از استراحتت بزنی ؟ آیا همسرت قدردان هست ؟
آیا سال بعد هم میری ؟ جواب هیچ کدوم رو نمیدونم
فقط میدونم حس بدی دارم ... حس بی ارزش بودن
حس بد اینکه بود و نبودم انگار مهم نیست
از نظر روحی و جسمی خیلی خسته هستم و کم آوردم بشددددت منتظرم تعطیلات عید تمام بشه و بعدش کمتر از یک ماه باید برم سرکار و تماااااام
و اما دختر شیرین زبونم وای وای وای خدایا دلم نمیخواد این روزهای کودکی بچه هوم زود بگذره وقتی میاد روی پام میشینه دستهاش دور گردنم میذاره میگه مامانم دوشت دالم یا وسایل آرایشی بازیش میاره میگه مامانم بیا صولتت آلایش تنم )صورتت آرایش کنم )
پسرکم میگه آجی آروم راه برو یا آروم صحبت کن مامان از سرکار اومده خسته ست بیا ببرمت دستهات بشورم صورتت بشورم
خدایا تو پناه بچه هام باش