خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

انسان بودن

           خطاب به عاشقان اینک 

انسان بودن نشانه ی شخصیت و فرهنگ هر کسی هست تو رو خدا حتی شده در ظاهر انسان باشید یه هم نوع یه هم جنس میاد میگه پدرم که همه کسم میشه سرطان داره بعد تویی که ادعای انسان بودنت گوش فلک رو کر کرده میایی حرفِ مفتِ اضافه میزنی ؟ آخه تا کجا و تا چه سالی میخواییم بیشعوری رو رواج بدیم؟ نمیتونی خفه بشی و کامنت ندی لطفا وبلاگ نازلی نرو لطفا وبلاگهایی که خواننده و کامنترهای با شعور و باشخصیت دارن نرو اگر میری حداقل وقت بذار پست رو بخون بعد تایپ کن بفهم حالِ دلِ اون خواننده الان داغونه بفهم هیچ چیزی جز سلامتی عزیزشون نمیتونه آرومشون کنه لطفا بفهم نفهم .....

این روزها خیلی سرم شلوغه واقعا وقت کم میارم انشالله و به امید خدا عید قربان جشن عروسی ام هست 


 دارم جهیزیه میخرم و دندانهام رو ترمیم و  از طرفی خونه رو تمیز میکنم و خرید عروسی انجام میدم آرزوی خواب دارم شوهرم و بابام و خاله ام میگن چون وقت کمه زیاد خودت رو اذیت نکن نهایتش بعد میخری میبری احتمالا اینکار رو انجام بدم خیلی لاغر شدم..


 مثلا قرار بود امشب برم خونه رو بشورم فردا شب جهیزیه رو ببریم اما ساعت دوازده شب  رسیدم خونه تا شام خوردم ساعت یک شد دو تا اتاق و حمام رو شستم فقط آشپزخونه و سالن و یه خواب دیگه مونده چون بددلم دلم نمیگیره کابینتهارو تمیز کنم از بس چرب و کثیف هستن دستم به کابینتها و کاشی های پشت اجاق گاز میچسبه فردا شب هر طوری شده باید تمیز کنم.


دعا برای پدرِ دوستم فراموش نشه

دعا یادتون نره

تو رو خدا برای پدرِ بهترین دوستم دعا کنید از دیشب که فهمیدم تا خوده صبح بیدار بودم و استرس بدی داشتم همش تو فکر نازلی بودم انشاالله خدا بهش کمک کنه و حالش خوب بشه تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیافته.

نازلی جان عزیزم خواهرم رفیقم همدمم توکلت به خدا باشه میدونم الآن میگی خیلی صداش کردم درِ خونه اش رو برام باز نکرد میدونم شاید ناامید باشی اما غیر از توکل راهی نیست تو خودت نریز بیا حرف بزن درد و دل کن به یکی از برادرت بگو مگه تو چقدر تحمل داری که تنهایی بخوایی تحمل کنی.

عشق

سلام دوستای گلم این مدت که ننوشتم خیلی سرم شلوغ بود طوری که حتی تو گروه دوستان ناب هم زیاد آنلاین نمیشدم ...از مهرماه یه سری اتفاقات افتاد که تلخ و شیرین با هم بودن پس چون گذشتن دیگه راجبشون حرفی نمیزنم الان میخوام فقط از حال بگم و به آینده امیدوار بشم .


خرداد ماه بود که دو تا خواستگار داشتم و دو راهی بدی جلوی پام بود با کمک دوستای نابم تونستم راه درست رو انتخاب کنم و خداروشکر الان و تا این لحظه راضی هستم ...تیرماه نامزد کردم و روز چهارشنبه سوم مرداد نود و هفت میلاد امام رضا بود و عقد کردیم ...موقع گفتن بله گفتم با اجازه ی پدر و مادرم دوتا داداشام و بزرگترهای مجلس ، اون لحظه اشکام سرازیر بودن تو دلم گفتم کاش الآن داداشم بود تا این اش کهای لعنتی نبودن ،

خونه اجاره کردیم در حال تمیزکاری و رنگ آمیزی هستیم منم از این هفته باید مشغول خریدن جهیزیه بشم .

سر سفره عقد از ته ته ته دلم دعاتون کردم بویژه گروه دوستان ناب رو هی اسمشون رو میاوردم اصلا از یادم نمیرفتن .

ترانه و  نازلی عزیزم بهترین هستید ممنونم از پستهایی که گذاشتید دوستتون دارم