دیگه دارم به روز زایمان نزدیک میشم تند تند عروسکای نمدی رو میدوزم اما همه رو پسرِ خواهری برمیداره میره گفتم خاله بده عکس بگیرم بعد ببر واسه خودت میخنده و فرار میکنه خلاصه دو سه تاش رو بهش ندادم میخوام یاد بگیره توان نه شنیدن رو هم داشته باشه
دیشب موقع خواب به همسر میگم دل تو دلم نیست تا هفته ی آینده برسه و وای چقدر کار دارم و تو باید جمعه یا شنبه شام منو به رستوران دعوت کنی میگه چشم فقط لطفا این نمدها رو بردار میشینی بچه ام خفه میشه
عملا کار کردن برام سخت ترین کار دنیاست تا جایی که بتونم آشپزی میکنم اگرم نتونم وسیله میارم میگم مامانم بپزه با هم بخوریم هوس ماهی کباب کردم عصر با برادرجان میرم میخرم تا مادر برای شام آماده کنه چون قراره برادرم فردا بره سرکار و تا دو هفته دیگه نمیاد. حس میکنم روزانه شکمم پایینتر میره طوری که وقتی راه میرم حس میکنم شکمم الآن میافته رو زمین و یا همزمان با راه رفتنم اینطرف اونطرف میره درصورتی که اینطوری نیست نمیدونم چرا این حس رو دارم
مادری میگه نمدهاتو بزرگتر درست کن میگم دیگه الگو رو از تبلت برمیدارم بیشتر نمیتونم زوم کنم میگه خب عکسش رو روی تی وی بزار و بکش حالا میخوام الگوی سگ رو بکشم و دوتا بدوزم برای دوتا نوه ی خونه.
اینم عکس نی نیِ نازی کهدو شب قبل دوختمش
سلام خاطره جون میتونم رمز رو داشته باشم؟
منم میدوخت اما این اواخر دستم باد کرده نمیتونم
ان شالله زایمان راحتی داشته باشی. تو دلی ت به سلامتی بغل کنی و لذت ببری.![](//www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
چه عروسک خوشگلی :)
ممنونم عزیزدلم ان شاالله