خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

درهم نوشت و کرونا

پسر کوچولوم روز به روز شیرین‌تر و شیطونتر میشه از صبح زود که بیدار میشه تا غروب شاید روی هم رفته یک ساعت بخوابه و مدام در حال چهار دست و پا رفتنه و چند روزیه دستش رو به وسیله ها یا من و باباش میگیره و با تلاش بلند میشه و اون لحظه ای که موفق میشه می‌خنده عاشق اینه زیر بغلش رو بگیرم راه بره با پا توپش رو شوت کنه من کمردرد گرفتم چون خب باید خم باشم تا بتونم راهش ببرم با سطل پنیر کیلویی و نمد  که توی بارداریم برای رخت چرکش  سبد درست کردم یکی هم برای خونه ی پدرم درست کرده بودم چون کمتر اونجا میرم اوردمش و اسباب بازیهایی که براش میارم تو اون میذارم و بعد از بازی جمع میکنم گوشه اتاق قرار میدم و جوجه مون به سرعت چهاردست و پا می‌ره و سطل رو خم می‌کنه و باز همه رو وسط پذیرایی پخش می‌کنه چه وقتهایی که با زحمت خوابوندمش و پام روی توپش رفت و صدای سوتش در اومد و زووود چشمامش باز می‌کنه می‌خنده دست میزنه 


یک هفته ست کشو رو کشف کرده دسته های کشو رو میگیره باز و بسته می‌کنه چون فریزر جدید رو تو آشپزخونه کنار یخچال فریزم گذاشتم جا نبود سبد سیب پیاز رو بردم اتاق خواب کنار درب حیاط خلوت گذاشتم و اینقدر پسرم کشوهای سیب و پیاز رو باز بسته کرد که چوب پشتشون جدا شده


همسر گفت بریم گل و گلدون بگیریم خونه خالیه و کار من هزار برابر شد چون تا میذارمش زمین می‌ره سراغ گلدونها و برگهاشون می‌کنه و تا صداش میکنم می‌خنده و تند تند چهار دست و پا می‌ره عقب بقول خودش فرار می‌کنه .


پسرم بیشتر اوقات مدام در حال متر کردن خونه ست اما شب که شد خیلی بخواد بیدار بمونه تا ساعت نه هست و بعدش که خوابید هر یک ساعت و گاهی دو ساعت برای شیر بیدار میشه و منم که خسته ام پنج یا ده دقیقه که شیر خورد بهش میگم پسرم مامان هم خوابش میاد خسته ست اگه سیر شدی دیگه بسه تا مامان هم کنارت بخوابه و پسر حرف گوش کنه منم زود خودش رو جدا می‌کنه.


خواهرم که تو بیمارستان شاغله کرونا گرفت علایمش دست و پا درد ؛بدن کوفته ؛ آفت دهان و سردرد یک روزه بود سردردی که بگیره و ول کنه ؛ متاسفانه روز قبل از ازمایشش پسرم بغلش بود البته من سه چهار روز قبلتر مدام میگفتم دست و پاهام درد می‌کنه مچ پای راستم بیش از حد درد داره و تا انگشتهامم میرسه همسر هم سه چهار روز سردرد  و یک روزم لرز داشت بعد خوب شد تا یک هفته تو خونه مدام ماسک میزدم اما خفه شده بودم پسرمم موقع شیرخوردن ماسک رو میکشید دیگه ماسک نزدم همچنان پا درد دارم خواهرمم از یکشنبه هفته ی قبل تا الان تو اتاقش قرنطینه ست منم این مدت اصلا خونه ی پدر نرفتم مادرشوهرم میخواست سه چهار روز بیاد خونمون گفت دوستهای پسرش از شمال اومدن وقتی دید ماسک زدم و پسرش تماس گرفت که دوستهام رفتن بیا از ترس رفته و دیگه نیومده و منم می‌خوام حداقل تا آخر هفته ی بعد بگم علایم رو دارم  با بهداشت تماس گرفتم پرسیدم آیا تست کرونا انجام میدن گفتن خیر بعد بهم گفتن پسرت چکاپ نه ماهگی داره و حتما تشریف بیارید منم گفتم هفتم آبان ماه میارم.


وبلاگ نمکی رو میخونم و یاد سه ماه قبل خودم میافتم و میگم چه زود گذشت  هر روز وبلاگ گردی دارم اما اصلا وقت نمیکنم کامنت بذارم 










در هم نوشت

روزها دارن پشت سر هم و بسرعت میگذره یه سفر دو سه روزه به شهرکرد داشتیم و چقدررررر دلم میخواست همونجا بمونم و دیگه به استان همیشه گرم و پر از شرجی خودمون برنگردیم 


گل پسری بسیار بد غذاست دو سه روز خیلی خوب غذا میخوره اما دو سه روز منو دق میده تا سه چهار قاشق بخوره همچنان قطره آهن نمیخوره شب با همسر میریم بیرون و  قطره خارجی براش میگیرم 

تا یک هفته از حضور مادرشوهر و نوه اش فقط راحت بودم  جدیدا به همسر اول زنگ میزنه بعد میاد گاهی قبل و گاهی همزمان با همسر میرسن میگه حوصله ام سر رفت خفه شدم تو خونه بمونم دیگه فکر نمیکنه خب منم خفه میشم دلم میخواد برم بیرون و دلم باز بشه هفته ی گذشته خواستم برا پسری لباس بگیرم  تا همسر رسید هنوز دستهاش نشسته بود  مادرشوهرم زنگ زد میخواییم بیاییم پیشتون همسر گفت بیرون کار داریم گفت ما  حوصله مون سرمیره بعداً برید خب ما چکار کنیم اگه شما برید و فلان دیگه همسر گفت مامان خب جایی کار داریم وقتی برگشتیم درخدمتیم


نمیدونم من اینطورم یا همه بعد از زایمان اینطورن میشن گاهی اوقات اصلا حوصله ی همسر رو ندارم گاهی اوقات شدیداً دلتنگش میشم حس میکنم اون از من و پسرم دور شده حس میکنم نمی‌خواد نزدیکمون بشه خیلی حسهای منفی به همسر دارم خسته ام شدیداً از نظر روحی خسته ام دوستم میگه افسردگی زایمان روت مونده نمیدونم درسته یا نه 

خیلی دلم میخواد بشینم با همسر صحبت کنم چند بار بهش گفتم شب اومدی خونه با هم صحبت کنیم اما کو  گوش شنوا 

گاهی اوقات دلم نمی‌خواد حتی از سرکار بیاد خونه دلم میخواد همونجا بمونه اما اگر پنج دقیقه دیر بیاد نگران میشم اگه یک ساعت ازم بیخبر باشه زنگ میزنه میگه خاطره دیدم خبری ازت نشد نگرانت شدم خوبی پسرطلا خوبه ...نمیدونم چرا اینطور شدم...باید پیش مشاور برم و  با یکی درد و دل کنم


پسرم از سه ماهگی شیر بالا میاره چند تا دکتر و متخصص هم بردم اما فایده نداشت الان دیدم به زور شیر میخوره چند تا مک میزد خسته میشد غذا بزور میخورد تو دهنش نگاه کردم گلوش خیلی قرمز بود به مادرم گفتم پیش همسایمون که گفت اون بهش گفت گلوش افتاده ( فارسیش چی میشه رو نمیدونم به زبان محلی و عامیانه خودمون گفته ) و گفت چون بچه نه ماهش شده ممکنه به لوزه تبدیل شده باشه خلاصه رفتیم پیشش با گل کربلا و روغن حیوانی یه ترکیبی درست کرد به انگشتش زد و تو دهان پسرم دست کرد و اون لحظه من داشتم میمردم وقتی اشکهای پسرم رو دیدم وقتی دیدم پسرم کبود شد و خدا می‌دونه چقدر جیغ زدم بعد گفت تمام شد بهش اول آب بده بعد شیر و اینکار کردم نزدیک به چهل و پنج دقیقه پسرم بدون وقفه شیر خورد و حین شیرخوردن اصلا تکون نخورد فقط دستمو گرفت و شیر خورد و از دیروز دیگه بالا نیاورد  تا دو سه روز دیگه ببینم چطور میشه



نوشتن این پست چند روز طول کشید الان که منتشر کردم پنجشنبه دهم مهرماه شده


دعوتی خانواده ی همسر

چند وقت قبل همسر پیشنهاد داد خانواده اش رو دعوت کنیم که چون نزدیک واکسن پسری بود نشد تا اینکه جو گرفتم و خودم پیشنهاد دادم (مثل چیییییی پشیمون شدم) واقعا سختم بود تمیزکاری خونه و غذا پختن و از شانس پسرم دیروز صبح زود بیدار شد و هیچ نمیخوابید بزور میخوابوندمش و خیلی که میخوابید نیم ساعت بود تا برنج پختم و گوشت کوبیده رو ورز دادم سبزی پاک کردم شستم سالاد آماده کردم ساعت هشت شب شده بود در همه ی موارد پسری هم بغلم بود الان کمرم بشدت درد می‌کنه یعنی اگه الان یه روز قبل از زایمانم بشه محاله اجازه بدم از کمر بی حسم کنن و قطعا زایمان طبیعی رو انتخاب میکنم.

یه عمه ای دارم بشدت بی نظم هستن یادمه رفته بودیم خونه ی پسرعمه ام و خانواده ی عمه ام هم اومدن موقعی که سفره پهن کردیم عروس عمه ام تو آشپزخونه برای خودش غذا برمیداشت و ما سر سفره غذا نکشیدیم تا اونم بیاد وقتی اومد به ما و مامانم گفت چرا شما هنوز شروع نکردید بفرمایید و فلان بعد شوهرش گفت زن دایی وقتی خانواده ام بیان همسرم غذاشو زودتر برمیداره و دلیلش این بود که من و خواهری که کمکش بودیم تا دیس برنج رو گذاشتیم برای وسیله ی بعدی میرفتیم میومدیم دیس خالی بود از بس بچه های عمه ام بی نظم بودن حالا اینو گفتم تا بگم خانواده ی همسر جان هم بسیار بی نظم هستن 


از ساعت هشت و نیم که مهمانهام اومدن پسرم گریه کرد و نق زد تا آخر شب و اصلا درست غذا نخوردم میخواستم سفره پهن کنم هنوز سوپ رو تو ظرف نریخته بودم دیگه پسرم رو دادم به مادرشوهرم و گفتم بیا پیشم بایست تا منو ببینه و گریه نکنه جاری اومد کمکم اما خب طفلی نمیدونست چی رو ببره چی رو نبره من همه ی وسایل رو از قبل روی کابینت گذاشتم وقتی سالاد و سوپ رو روی سفره گذاشتم تا برگردم دوغ ببرم ظرفها خالی بودن تا برنج رو بردم نوشابه خوردن تا کباب بردم برنج کشیده بودن دیگه شعور نداشتن بگن صبر کنیم صاحب خونه بیاد خواهر شوهرم نیومد دلیلش این بود چرا برادر بزرگم و زنش هم دعوتن من با اونا مشکل دارم دخترش رو فرستاد و به همسر گفت ما هفته ی دیگه می‌آییم به همسر گفتم نمیتونم دوباره مهمانی بدم دست تنهام و سختمه و از طرفی هفته ی بعد باز همین گروه هم میان و خرج بالا میره گفت خب چکار کنیم گفتم غذاشون می‌فرستم گفت باش 

مادر شوهرم و برادر کوچیکه همسر و بچه ی خواهرش میگفتن ما نمی‌توانیم دیگه بخوریم سهممون رو میبریم دیگه نگفتن خب ما خوردیم غذایی اضافه بیاد برای فرداش میمونه به همسر گفتم خیلی خانوادت بی نظم هستن .


از بحث دعوتی بگذرم بیشتر حرص نخورم...پسرکم دو تا دندون پایینی رو درآورد از دیروز یاد گرفته سینه میزنند اون دستهای کوچیکش رو می‌خوام قورت بدم

پررویی خانواده ی شوهرم

دوست داشتم یه جشن دندونی کوچیک برا پسرم بگیرم خواستم کیک شکل دندون سفارش بدم اما چند تا شیرینی فروشی رفتم و حدود چهار صد تومان فقط یه کیک دو کیلو نیمی میشد و یه کیک کرد آبی ساده خریدم تم هم خریدم یه کیک ساده هم خواهرم پخت و یه جشن خودمونی گرفتیم 


دیشب با همسر بحثم شد و خلاصه میگم با تلفن با خواهرم که اومده خونه ی بابام صحبت میکردم همسر گفت بهشون بگو حوصله شون سر میره بیان بشینن مادرشوهرم فکر کرد من حواسم نیست و مشغول تلفنم به شوهرم اشاره داد ولش کن پسرش فضوله نیاد بعد شروع کرد که همسر رو‌شست و شو دادن که وقتی شما کوچیک بودین هر جا میرفتیم من همش دنبال شما بودم تا شیطونی نکنید و اینقدر آروم بودین (درصورتی که همسر همیشه میگه من و برادرام خیلی بی ادب و فضول بودیم و زنداییم همش از دستمون حرص میخورد )همسر هم ساکت داشت گوش میداد وقتی قطع کردم مخاطبم همسر بود اما منظورم مادرش بود بهش گفتم یادته پس خواهرم چقدر آروم بود الان شیطون شده و فقط دو سال و سه ماهشه پسر ما هم الان آرومه بدون بعدش شیطونتر میشه بعد یهو مادرش گفت نه وظیفه مادره آروم نگهش داره مگه من نبودم گفتم شما هم اگه خونه پدرت بود فرق داشت خونه برادرت می‌رفتی وظیفه داشتی بچه هات رو کنترل کنی بعد به روش خودشون سکوت کردم حرفی نزدم همسر فهمید بهم برخورد وقتی نیمه شب مادرش برد رسوند برگشت با هم حرفمون شد گفتم مگه اومد خونه ی مادرت فضولی کرد که میگه پسرش فضوله و طوری رفتار میکنید که خواهرم نیاد اینجا گفتم دخترخواهرت یازده سالشه تازه دیدی ته اتاق خواب درش آوردم گفتم با تو حرف میزنم اون دختر زودتر جواب میده


گفت تذکر میدادی گفتم بهمبه من چه مادرش نره سرکار بشینه بچه اش رو تربیت کنه گفتم به مادرت بگو دیگه نوه اش نیازه پیش من بذاره چون بشدت بی تربیته منم مهدکودک نیستم هر وقت میاد هی باید بگم نکن دست نزن بشین باز بچه ی خواهر من فقط تو پذیرایی بازی می‌کنه خ

گفتم اگه پاش پیش بخوره اولین نفر تو منو سین جیم می‌کنی و با وقاحت بسیار گفت بله چون بچه مسولیت داره 


گفتم بچه کوچیکه ی شما بیست و پنج سالشه تربیت نداره بعد به بچه خواهر من میگید بی تربیت شما اول برید خودتون تربیت رو یاد بگیرید و به اونی که اموزشت میده بگو تمامش کنه وگرنه دلخوری بزرگی بوجود میاره

یه ربعی بحث کردیم بعد گفت باشه فردا زنگ میزنم مادرم دیگه دخترخواهرم نیاره وقتی خودمم بیاره 


دندان گل پسری

عشق مادر برای لثه هاش اذیت بود امروز دستم رو روی لثه اش کشیدم نوک دندانش رو‌ لمس کردم فداش بشم بوسیدمش بهش گفتم مبارکه خندید و خودش رو تو بغلم جا داد.


دکتر گوارش گفت بچه کاملا طبیعیه الکی روش عیب نذار گفت دارویی نمینویسم همون ای امپرازول که دکتر قبلی داده رو بهش بده ( اعتراف میکنم ندادم چون میدونم شیمیایی هستن) گفت غذا بهش بده گفتم برنج و لعابشو میکس میکنم بهش میدم گفت خوبه.گفت وقتی شیر یا غذا خورد نیم ساعت بغلش کن سرش روی شانه ات باشه بعدش موقع خواب شیب دار باشه سرش بالا و شیب دار باشه تنها بالش کافی نیست 

گفت وزنش عالیه حواست باشه پرخور نشه


امروز هفتم مرداد ماه پسر کوچولوم شش ماه رو تمام کرد