خیلی زیاااااد بهتره بگم افراطی به کرونا فکر میکنم به اینکه اگه به خاطر کرونا یکی از عزیزانم رو از دست بدم چکار کنم آیا بازم قوی میمونم یا این دفعه دیگه میشکنم ...عروس عموم کل خانواده اش کرونا گرفتن پدرش پیر بود فوت کرد بخاطر دو تا بچه ی کوچیکی که داشت نرفت برای بار آخر از دور هم شده پدرش رو ببینه بیشتر از دو ماهه پدرش فوت کرده و هنوز نتونست بره مزار پدرش رو ببینه یا بهتره بگم خانواده عموم اجازه ندادن بره گفتن از کرونا میترسیم ....خیلی زیاد منم میترسم از وقتی مادر شدم و کرونا اومده بیشتر بفکر پسرکم هستم از اینکه نمیتونه خیلی از مکانها یا پارک بره تصمیم گرفتم یکی از اتاقها رو پارک یا بهتره بگم اتاق بازی کنم مامانم برای بچه ی خواهرم تاب خریده بود اما میترسید و بازی نکرد من آوردم و میله ی بارفیکس خریدم تا امروز همسرم نصب کنه یه سرسره پنج پله گرفتم دی جی کالا خیلی گرون میداد رفتم از عمده فروش ها خریدم صندلی بادی هم گرفتم تا همسر امشب با پمپ باد کنه .
خونه رو مرتب میکنم حوصله ی گردگیری ندارم یهو میمونم تا آخر هفته ببینم مهمانهاشون میارن اینطرف یا نه بعد تمیز میکنم
کلی لباس دارم اتو کنم وقت کم میارم ..بنظرتون وقتی مادرشوهر توی دو هفته مغز پسر رو شست و شو بده تا کمک همسرش نکنه همسر چقدر زمان نیاز داره تا باز به تنظیمات کارخونه برگردونه
گل پسرم امروز ده ماه و هشت روزش شده بخاطر لثه هاش که اذیت میشه باز تنظیم خوابش بهم ریخته یعنی میخوابه اما نیم ساعت بعد بیداره یا آروغ داره یا میخواد دستشویی کنه یا گرمش شده اینجوریاست که تو خونه ی ما با اینکه نزدیک زمستون هستیم اما هنوز شبها که سرده در و پنجره ها تا صبح بازه تا پسرکم گرمش نشه و کمتر بیدار بشه
دیشب حوصله اش سر میرفت بادکنک هلیومی زمان تولدش رو با نی باد کردم برای نیم ساعتی مشغول بود بعد خاموشی زدم کل خونه تاریک شد تا آقا مجبور شد بخوابه مرغ هم از دیشب آبپز کردم تا امروز فقط سرخ کنم
دیروز نوبت همسر بود بره سرکار و پسر عمه اش استراحت کنه وقتی رفت پلوماش پختم که نزدیک ساعت یازده همسر تماس گرفت که مامانم زنگ زده ناهار بیایین اونجا (از مادر شوهرم بعید بود چون عادت داره تا ساعت یک یا دو بخوابه) میدونستم همسر بهش گفت آخه با اینکه فقط دوکوچه ی نزدیک بهم فاصله داریم اما دوماهه ما حتی شب نشینی هم نرفتیم چون مادرشوهرم هروقت زنگ زدیم گفت بیرونم یا میخوام برم بیرون از طرفی خانم واحد جفتی مادرشوهرم توکوچه منو دید گفت خاطره چرا هیچ نمیایی اونطرف جاریت و خواهرشوهرت هر روز اونجا هستن فقط شما نمیایین گفتم هر وقت میخواییم بیاییم میگن بیرونیم اتفاقا خیلی حوصلمون سر میره اما نیستن دو بار اومدم پشت در موندم وقتی زنگ زدم گفت بیرونم گفت به خودم زنگ بزن در باز میکنم دختر افسردگی میگیری اینقدر تو خونه نمون گفتم خب چکار کنم کروناست همسرم تا شب سرکاره نهایتش بتونیم بریم خونه ی مادرشوهرم که بازم نمیشه ...جاریم هم دو سه بار دو هفته منو دید گفت خاطره ما اونجا بودیم چرا نبودید با حالت فتنه انگیزی میپرسید که باز همون جواب بالا رو میدادم دیگه به همسر گفتم زن برادرت اینطور پرسید وحالتش طوری بود انگار خودمون نمیریم همسر گفت به جهنم برات مهم نباشه نمیخوام بریم جایی اعصابمون آرومه نریم بهتره
برادر شوهرم تو اینستا با دختر خانمی آشنا شده رفتن خواستگاری همسر مخالفه میگه یک ماه آشنا شده این چه زندگی ای میشه و دختر از همین شهر خودمون پیدا کنید سه ساعت فاصله زیاده تا بریم اون شهر خلاصه هر کاری کردن راضی نشد بره مادرشوهرم به من زنگ زد تو راضیش کن بریم اگه نیاد چکار کنم پدر که ندارن پسر بزرگمم اصلا بلد نیست حرف بزنه گفتم چشم و خیلی با همسر صحبت کردم راضی شد بره به مادرشوهرم خبر دادم راضی شد دو سه روز بعد برق قطع شده بود رفتیم جلوی مغازه بابام ایستادیم بیکار بودیم مادرشوهر و برادرهای همسر بودن برادر کوچکش برخورد بدی داشت مادرشم لبخند میزد برادرش گفت روی خواهرت مادرت و منو نگرفتی تا زنت بهت گفت قبول کردی با صدای بلندی هم تکرار میکرد دو روز بعدش قرار بود به خونه ی دختر برن باز همسر راضی نشد بره برادرش بهم تک زد یعنی شارژ ندارم محل ندادم بعد از ده دقیقه مادرش زنگ زد منو خر کنن گفت منظورش این بود که وای تو چقدر زنت دوست داری که تا گفت قبول کردی و در آخر گفت دوباره راضیش کن گفتم من کاری ندارم میگه مخالفم نمیام ..دیروز که خونهی مادرشوهر بودیم طوری که من برداشت کردم همسر خبر داشت چه نقشه ای کشیدن اما نمیدونست چطور به من بگه ..بله خانواده ی همسر میخوان برای جمعه ی آینده که خانواده ی دختر با خاله و شوهرش و دایی و همسرش میان خونشون چون پذیرایی اونا کوچیکه بیارن خونه ی ما که تا اینجا اصلا ایرادی ندارد اما انتظار داشتن من غذا بپزم و همسر خرج کنه تا گفتم خب خاله من هنوز فرگاز رو نصب نکردم گاز دوشعله ای کوچیکه غذا رو خونه خودتون بپزید سالاد رو آماده کنید بعد بیارید اونطرف چون امیررضا نمیذاره کار کنم در کمال ناباوری دیدم خواهرشوهرم نگاه مادرش میکنه یهو مادرش با ناراحتی گفت باشه پس خودم غذا میپزم بعد گفت شاید رفتیم خونه ی دخترم ..
بهتر که نیان به من چه مگه میان کمک میکنن اخه
صبح زود بیدار شدم به پسرم شیر دادم اون خوابید من دیگه نتونستم بخوابم با اینکه شب قبلش اصلا خوب نخوابیدم نیمه شبها خیلی گرسنه ام میشه چون پسرم حداقل چهار پنج بار و گاهی اوقات بیشتر بیدار میشه شیر میخوره دیشبم ساعت چهار صبح پسر کوچولوم رو شیر دادم گرمم بود دیدم پسرمم عرق کرده درجه ی کولر رو دو درجه کمتر کردم تا دمای اتاق سرد بشه بیسکوییت و گلابی خوردم بطری آب هم گذاشتم کنارم دوباره خوابیدم تا ساعت شش و نیم که دوباره پسرم شیر خواست و دیگه نخوابیدم گشنیز و جعفری و شویت خریدم گذاشتم تو آب تا این ساعت که پسرم بخوابه برم بشورم ظهر خرد و فریز کنم ..
آشپزخونه ام به معنای واقعی ترکیده متاسفانه پسرم از روروئک بدش میاد دوست داره چهار دست و پا خونه رو متر کنه و عملا من به هیچ کاری نمیرسم هوای اینجا تازه داره خنک میشه صبحها در و پنجره رو باز میکنم پسرم میخواد بره بیرون و منم مجبورم همون کنار در بشینم تا هم گلدونام در امان بمونن هم فسقلی نیافته
دیروز داشت در کابینت رو باز و بسته میکرد یهو افتاد خیلی گریه کرد از درد نفسش بند اومد لباس کبود شدن تنها بودم خدا میدونه چه برم من گذشت و چقدر خوب شدم تا عصر خیلی گریه میکرد نق میزدرفتم خونه ی مادرم پسر خواهرم یکی آروم خوابوند تو گوشش خیلی ناراحت شدم بهش گفتم باهات قهرم پسرمو بغل کردم بعدش اومدم خونه ام تا حداقل حسودی نکنه ( راهکاری دارید از حسودی پسر خواهرم کمبشه )
نمیدونم چرا هنوز نمیتونم درست برای پسرم لباس بگیرم سایزش دستم نیومده براش لباس گرفتم نمیدونم وقتی شستم آب رفت یا کوچیک بود آخه سایز ۳۵هم گرفتم .
هفته ی قبل باز مادر شوهرم نوه اش آورد گفت حوصله اش سر میره منم میخوام برم خونه ی برادرشوهرم این دختر رو آوردم پیش شما و از اونجایی که میدونستم باز میخواد شروع کنه هر روز به بهانه ای بفرسته اینطرف بهش میوه دادم بعد گفتم تا من گردگیری میکنم تو پذیرایی و آشپزخونه رو برام نپتون بکش خیلیییییی آروم و با اکراه اینکاروکرد حدود یه ربع فقط به قسمت رو جارو میکشید زیر چشمی به همسر نگاه میکرد که مثلاً اون بگه چرا به بچه کار دادی بعد بهش گفتم چرا فقط یه گوشه روتمیز میکنی زود تمامش کرد پسرمم ساعت هشت و نیم گریه کرد شیر خورد خوابید و از اون شب تا الان دیگه مادرشوهرم نوه اش رو نیاورد فکر کنم بهشون برخورد گفتم جارو کن و پسرمم زود خوابوندم
میگم کسی تا حالا به سایت چند ماهمه عکس برای چاپ کردن داده؟ هر وقت به همسر میگم بریم عکس چاپ کنیم میگه بعدا حالا میخوام از این سایت استفاده کنم.
پسر کوچولوم هفتم آبان ماه نه ماهش تمام شد دوتا دندون داره قطره آهن خارجی براش گرفتم خیلی راحت میخوره اما بعدش بهش آب میدم میگم دندوناش خراب نشن یکی دو هفته ای میشد تلاش میکرد بشینه از آخرای مهرماه راحت میشینه به زور اجازه میده پوشکش کنم زود میخواد بشینه چند روزیه وقتی با کمک وسیله ای میایسته دستاش رو رها میکنه اما ترسش رو به وضوح درک میکنم زود میخواد دستش رو به چیزی تکیه بده ...وقتی مشغول بازی کردن یهو میاد طرفم و خودشو توی بغلم میندازه متوجه میشم بهم میگه پوشکمو عوض کن براش شورت آموزشی گرفتم تا جایی که بتونم میبرم پاش میکشم اما گاهی اوقات فراموش میکنم یا کار دارم یا میبرم اما موفق نمیشم و شورتش رو کثیف میکنه اما همین که پوشک نمیشه کلی کیف میکنه و میخنده
خیلی بازیگوش شده تا میگم جوجو رو بگیریم یا بریم خونه مامان جون به خیال خودش با چهاردست و پا تند تر میره وقتی خسته میشه همون جا روی شکم میخوابه دست و پاهایش رو تو هوا تکون میده و اون لحظه خیلی خوردنی میشه
تو این مدتی که میشینه فکر کنم فقط دو سه بار بالا آورد دوستم بهم گفته بود تا بشینه خوب میشه و الآن من چقدر خوشحالم
میگم تو استان و شهرهای شما هم قیمت پوشک بچه اینقدر گرون شده ؟؟؟مای بیبی سایز پنج روی بسته اش بیست و پنج نوشته اما من سی و پنج میگیرم قبلا از بابام میگرفتم اما دو سه هفته ست هر جا میره گیرش نمیاد و منم از جاهای دیگه میگیرم و بعضی وقتها اصلا گیر نمیاد...مارک مولفیکس سی و سه هزار شده درسته مارک خوبیه اما پشت پوشک کوتاه ست و لباس بچه رو کثیف میکنه
حس میکنم پسرم بیش از حد بهم وابسته شده بیشتر اوقات باید حتما کنارش باشم تا با اسباب بازی هاش بازی کنه اگه مشغول کارام باشم داد میزنه خیلی بهم میریزم تو نت سرچ کردم نوشته بود برای بیان کردن خواسته اش این کارو میکنه خیلی کم راضی میشه توی روروئک بمونه بعدش بیقراری میکنه که درش بیارم کمبود خواب زیادی دارم اما نسبت به قبل بهتر شده شبها من و همسر هم زود میخوابیم .
از روز جمعه تا امروز که سه شنبه ست هر روز سردرد دارم و با پا درد کلافه ام میکنن.
پسرکم آخرای شهریور تلاش کرد بشینه اما دیگه تکرار نکرد و گذشت تا چند روزه داره سعی میکنه بشینه یه دستش رو تکیه گاه میذاره و میشینه ...دیگه گل پسرم یاد گرفته راحت از پله ی آشپزخونه و پذیرایی بیاد بالا هنوز پایین رفتن رو امتحان نکرده میترسه البته همون بالا رفتن هم من مواظبشم چون اگه خدای نکرده بیافته صورتش رو داغون میکنه چون لبه اش تیزه و توی پذیرایی هم اون تیکه سرامیکه...همسر میگه خاطره گناه داری استراحت نداری و خدا شاهده دلم میخواد کمکت کنم اما اونقدر در طول روز کارم زیاده که انرژی برام نمیمونه ولی خب تا شام میخوره بغلش میکنه و با هم میرن جلوی مغازه پیش بابام تا من شام بخورم سفره جمع کنم ظرفهارو بشورم میان و موقع خوابه گل پسری رسیده .
پسرم رو بیمه ی عمر کردم بیمه عمر کوثر و ماهی دویست تومان انتخاب کردم که یکسال رو با هم پرداخت کردم و میخوام تو بانک مسکن براش حساب افتتاح کنم تا به امید خدا برای بزرگسالیش پس انداز داشته باشه.حالا کی بتونم برم خدا میدونه.دو تا نیم سکه براش خریدم هر شب مادرشوهرم سراغ نیم سکه هارو میگیره نمیدونم با این دهن لقی همسرم چکار کنم کل فامیلشون دهن لق هستن به مادرشوهرم گفتم برا نیم سکه پشیمون شدیم میخواییم مثل دخترتون که برای بچه اش حساب باز کرد ما هم اینکارو کنیم (الکی گفتم بازم براش میگیرم تا پولهای قلکش زیاد بشه با همسر هم نمیرم با برادرم میرم یا به خواهرم میگم بره بگیره تا همسر دهن لقی نکنه) خواهر شوهرم برای خرید خونه پول نیاز داشت پنج میلیون بیشتر نداشتیم با کمال پررویی مادرشوهرم میگه خب نمیشه نیم سکه هارو بفروشید بعد که پس داد بگیرید همسرم گفت نه مامان محاله به پولهای پسرم دست بزنم خواهرم گردنبند خودش و دخترش روبفروشه خیلیییی راحت خواهرش میگه خب ضرر میکنم طلا گرون میشه اما میتونم پول رو بعد همون قدر که گرفتم پس بدم(من دیگه چیزی نگفتم )همسر مشخص بود عصبی شد بهش برخورد گفت تو اگه خونه میخوایی بگیری پس طلا بفروش چون کسی راضی نمیشه بخاطر کسی دیگه طلا بفروشه خودت راضی میشی بخاطر خانواده شوهرت یا اصلا برادر خودت اینکار کنی خواهر شوهرم سکوت کرد حرفی نزد .
(دو پاراگراف آخر رو امروز سه شنبه بیست و نهم مهرماه نوشتم)