سلام دوستای گلم این مدت که ننوشتم خیلی سرم شلوغ بود طوری که حتی تو گروه دوستان ناب هم زیاد آنلاین نمیشدم ...از مهرماه یه سری اتفاقات افتاد که تلخ و شیرین با هم بودن پس چون گذشتن دیگه راجبشون حرفی نمیزنم الان میخوام فقط از حال بگم و به آینده امیدوار بشم .
خرداد ماه بود که دو تا خواستگار داشتم و دو راهی بدی جلوی پام بود با کمک دوستای نابم تونستم راه درست رو انتخاب کنم و خداروشکر الان و تا این لحظه راضی هستم ...تیرماه نامزد کردم و روز چهارشنبه سوم مرداد نود و هفت میلاد امام رضا بود و عقد کردیم ...موقع گفتن بله گفتم با اجازه ی پدر و مادرم دوتا داداشام و بزرگترهای مجلس ، اون لحظه اشکام سرازیر بودن تو دلم گفتم کاش الآن داداشم بود تا این اش کهای لعنتی نبودن ،
خونه اجاره کردیم در حال تمیزکاری و رنگ آمیزی هستیم منم از این هفته باید مشغول خریدن جهیزیه بشم .
سر سفره عقد از ته ته ته دلم دعاتون کردم بویژه گروه دوستان ناب رو هی اسمشون رو میاوردم اصلا از یادم نمیرفتن .
ترانه و نازلی عزیزم بهترین هستید ممنونم از پستهایی که گذاشتید دوستتون دارم
داخل مغازه نشستم از بیکاری زدم کانال دو و سریال بچه مهندس رو نگاه میکردم و بچه ها داشتن زی زی گولو رو نگاه میکردن در ظاهر نگاه میکردم اما ذهنم رفت به سالهای گذشته .... سالهایی که تازه تلویزیون زی زی گولو رو پخش میکرد اون موقع دفترها و لوازم التحریر مثل الآن نبود نهایت شیک بودنشون همون عروسکهای کوچکی بود که بالای مدادها میزدیم و اون سالها زی زی گولو مد شده بود یادمه سوپرمارکت پیشِ خونمون به قیمت ۵۰ تومان میفروخت چقدر غصه میخوردم نمیتونم بخرمش و تصمیم گرفتم پولهامو جمع کنم تا بخرمش و پول جمع کردم اما هیچوقت اون عروسک زی زی گولو رو نخریدم چون با اینکه بچه بودم اما خیلی چیزهارو درک میکردم میدیدم دستِ بابام تنگه و پولهامو بهش دادم .
دوست دارم تمام این خاطرات از ذهنم پاک بشن خاطراتی که سختی زیادی توش بود رو نمیخوام این روزها خسته ام دلتنگم کلافه ام سردرگمم کاش میشد بگم چه مرگمه کاش میشد راحت بنویسم کاش میشد بی گدار به آب زد کاش یکی پیدا میشد و آینده ی دوتا راه رو نشونم میداد تا با خیال راحت انتخاب کنم خدایا کمکم کن درمانده ام تو مشاورم باش خدایا تنهام نذار.
خیلی سردرگمم نمیدونم چی میخوام سرِ دوراهیِ بدی قرار دارم که یه راهش اصلا مشخص نیست به چی ختم میشه و یه راه دیگه ش اولش سیاهِ مثل درون یه غار که کاملا سیاه و تاریکه نمیدونم بعدش روشن میشه یا نه دقیقا مثلِ این عکس پایین هستم.
از فروردین ۹۶ حس کردم تاریخ زندگیم داره تکرار میشه یادمه اینو تو گروه دوستام گفتم بهم خندیدن و همون لحظه از گفتن این جمله پشیمون شدم اما بعدش با خودم گفتم خب دوستات محرم دلت هستن رفیق روز شادی و غمت و قطعا بدیِ تو رو نمیخوان ، زمان گذشت و گذشت و گذشت تا الآن تو این ساعت و دقیقه باز میگم تاریخ زندگیم در حال تکرار شدنه و همین الآن تو تلگرام اینو به نازلی گفتم .
کاش بخوابم و وقتی بیدار شدم زمان ده سال بعد یا قبل باشه .
جوجه طلاییِ ما دهم اردیبهشت بدنیا اومد خیلی بهش عادت کردیم تا میرن خونشون بی تاب میشیم.
سلام .بنظرم عید امسال حال و هوای عید رو نداشت شاید چون فصل زمستان ۹۶ خانواده های زیادی توی کشورمون عزادار بودن لحظه تحویل سال فقط برای یک نفر دعا کردم و اونم فرید محبی و همسرش بودن که از ته دل دعا کردم یه خبری به همسرش بدن و دلش شاد بشه .
تعطیلات عید فقط سه تا از شهرستانهای اطراف شهر خودمون رو رفتیم اما بعد از عید و ۱۵ فروردین با داداشم و مامانم به جزیره ی زیبا و آرام کیش رفتیم .خب هوای اونجا برای ما کاملا خنک بود فقط ظهرهاش کمی گرم بود چون ما عادت داشتیم اما بقیه ی مسافرها که از استانهای خنک و سردسیر کشور اومده بودن میگفتن وای سوختیم چقدر گرمه یه خانمی بهمون گفت تا اتاق رو تحویل بدن ساحل نزدیکه برین آفتاب بگیرین گفتم ما هر روز تو شهر خودمون آفتاب میگیریم کلی خندید و گفت واقعا راست میگی خوشبحالتون.
کیش رو دوست داشتم اینکه با هر تیپ و ظاهری بیرون بری و کسی اصلا نگاهت نکنه یا حتی مزاحمت نشن برام واقعا جالب بود . اینکه کیف و موبایل رو به راحتی یه گوشه میذاشتیم و میرفتیم تو دریا و کسی اصلااااا به وسایلمون دست هم نمیزد واقعا واقعا برام عجیب بود آخه کافیه تو شهر ما گوشی دستت باشه موتور سوارها چنان گوشی رو میکشن که ممکنه پرت بشی اما اونجا با اینکه تو کشور خودمونه و همین مردم هستن فرهنگ ها متفاوته....گفتن قراره از سال بعد کشتی یونانی رو بردارن و امسال آخرین سالیه که کشتی یونانی توی کیش دیده میشه حالا نمیدونم چقدر این خبر رو عملی میکنن.
لباس و پوشاک اونجا قیمتهاش با استان خودمون فرقی نداشت تازه بعضی پاساژها گرون تر از اینجا هم میدادن تعجب میکردم بعضیا اونقدر خرید میکردن که مجبور میشدن باز چمدان بخرن برای وسایلشون
چون خودم دوست دارم فقط استانها و شهرهای مختلف رو ببینم با فرهنگها و برخوردشون آشنا بشم غذاهاشون رو تست کنم و اگر سوغات سنتی داشتن برای خونه و تزیینات بخرم کلا سفر که میرم توی کل شهر و پاساژهاش که میرم اصلا چیزی نمیخرم فقط نگاه میکنم اگرم خرید کنم فقط یکی دو تکه نه بیشتر .
انشاالله و به امید خدا این هفته خواهرم زایمان میکنه و اولین نوه ی ما بدنیا میاد انشالله بچه سالم باشه و زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه ....سیسمونی براش خریدیم اما فقط تا چند ماه اول رو خریدیم بالاخره پدر و مادر دوست دارن خودشونم یه چیزی بعدا برای بچه شون بخرن و بنظرم چشم و هم چشمی اصلا درست نیست مگه بچه ای که تازه بدنیا اومد چند دست لباس میخواد خودمون رو توی این چیزها غرق نکنیم که تا پلک بزنیم میبینیم جوانی و عمرمون هدر رفته .
آرزو میکنم حال دل دوستام خوبِ خوب باشه و امسال سال خوبی براتون باشه شما هم برای من و آرامشم دعا کنید
تو کیش درختی بنام درخت آرزوها بود اولین درختی که توی کیش کاشته شد برام جالب بود اونجا هم بند سبز به درخت بسته بودن تا حاجت بگیرن .
تو شرایط سختی گیر کردم همه ی حسهارو با هم دارم دوست داشتن ؛ عشق ؛ تنفر ؛دلتنگی ؛بیزار بودن ؛ آرزو ی مردن یا زندگی کردن .
نمیدونم کدومش رو کمرنگ کنم تا آروم بشم اما فقط خدا میدونه هر لحظه دارم آب میشم رویاهای قشنگی تو ذهنم بود اما نشد که بشه امروز پا روی دلم گذاشتم و تصمیمی گرفتم که ممکنه بعدها پشیمون بشم یا شاید بگم خداروشکر .
چند روزه از دنیا دور شدم از خدا دور شدم و عذاب وجدانی ندارم عذاب وجدانم برای چیزهای دیگه ست چیزهایی که داشتم و الآن ندارم.