هر تزیناتی نمدی که برای پسرکم آماده کردم نوه ی گرامی باهاشون بازی کرد بعد گفت آله من _نی نی ، یعنی برای من یا برای نی نی و اینطور شد که نخواستم بعدا حسادت کنه گفتم خاله جون برای تو درست کردم بعد دوباره برای نی نی هم درست میکنم یهو دیدم اومد دستاشو درور گردنم گذاشت بوسم کرد و بدو بدو مامانش رو صدا میزد تا نشونش بده..نمدهام تقریبا تموم شدن و الان دیگه نمیتونم زیاد راه برم تا بخرم یا بشینم و بدوزم دیگه گمونم تا بعد از بدنیا اومدن نی نی هر وقت بتونم رراش اماده کنم.
پسر خواهری خودکارمو برمیداره و از تو کشو یه دفتر میاره خط خطیش میکنه و میگه بابا منم میگم بیا تا بهت مشق بگم و اونم یعنی مینویسه و جالب اینجاست دفتر رو از خودش دور نمیکنه و به بابام میگه بابا بابا بابا دَبدَر من (دقیقا سه بار بهش میگه بابا)
از چهارشنبه تا الان سمت راست نافم خیلی درد میکنه و با حداقل ربع ساعت باید نفس عمیق بکشیم تا شاید کمی آروم بشه گرم که نگهش میدارم بهتر میشه مادربزرگم بهم گفته بود اگه سرمابخوری زود خوب نشی ممکنه بچه تو شکمت قولنج کنه و شکم درد بگیری حالا نمیدونم دلیلش چیه..تو نت خیلی سرچ کردم اما به چیزی نرسیدم عصر نوبت دکتر دارم ببینم اون چی میگه.
امروز ۳۶ هفته شدم حالا عصر ببینم دکترمم میگه ۳۶ هفته هستم یا باز تغییر میکنه.
همچنان بین زایمان طبیعی و سزارین دو دلم ..تو اینستا پیج ماما پریسا قهقهرایی و قاسمی رو نگاه میکنم میبینم کله های بچه هایی که طبیعی بدنیا میان یه جوریه میترسم بعد سر بچه ام اونجور بمونه حالا منتطرم تا فرزانه جان بیاد و خاطره زایمانشو بگه . ممنون میشم با جزییات از زایمان طبیعی و دردش بگین تا بتونم تصمیم بگیرم.
دیشب همسری و بابا و داداشم میگفتن اگه جنگ بشه ما میریم و ترس برم داشت...ترس از دست دادن عزیزانم ....ترس انتظار کشیدن...ترس دلتنگی ...پسر عمه ام شهید شده و بعد از شانزده سال یه پلاک و دو تکه استخوان برای خانواده اش آوردن ، دختر عمه ام سیزده سال با ما همسایه بود هنوز هم انتظار کشیدناش یادمه ...هنوز یادمه وقتی خواب میدید یه خبری از برادرش آوردن چطور پیش مامانم درد و دل میکرد و اشک میرخت ...
خدایا به مهربانیت قسمت میدم دیگه هیچوقت با مرگ عزیزی منو امتحان نکن ..قسمت میدم جنگ رو از کشورم خانواده ام و مردمم دور کن
خب بسلامتی فرزانه جان نویسنده ی وبلاگ برشی از زندگی دردهای زایمانش شروع شده دلم پیششه نمیدونم هنوز دردها کم هستن یا شدید شدن ان شاالله که زایمان راحتی داشته باشه و خودش و گل دخترش سلامت باشن
مادر شوهرم برای بچه های برادر شوهرم پیش یکی از اقوامشون بافت و کلاه خرید و کار دست بوده تمیز و زیبا بافته بود دو روز قبل بهم زنگ زد که میخواد سفارش بده برای گل پسری هم ببافه و چه مدل و چه رنگ میخوام شبش تماس گرفت و گفت خاطره فلانی (همون خانم بافنده که دختر عمه ی شوهرم میشه و بسیااار پررو ست) میگه منو ببر خونه خاطره اینا گفتم خاله من خونه ی بابا هستم و هنوز شام نخوردیم همسر تازه از سرکار رسیده وقتی رفتم خونه زنگ میزنم بیایین که گفت نه فردا بعد از شام میاییم گفتم باشه
فردا صبح بعد از رفتن همسرجان از شبکه دو سریال هانیکو رو تماشا میکردم و همزمان خونه رو گردگیری کردم تی کشیدم ظرفهای پذیرایی شب رو اماده کردم و رفتم خونه ی پدر جان ...
شب مهمانها ساعت یازده شب اومدن و میخواستن تا صبح بیدار بمونن من و همسر هم عادت نداریم شب بیدار بمونیم حالا من بخاطر بی خوابی بارداری اول شب میخوابم نیمه شب تا صبح بیدارم و وقتی چشمهای سرخ و خسته ی همسر رو دیدن و متوجه ی سرماخوردگی دونفرمون شدن نظرشون عوض شد و خانم مهمان به همسر گفت من تا روز جمعه غروب خونه ی مامانتم و عاشق ماهی هستم میخری میدی خانمت بپزه وقتی کارش تمام شد زنگ میزنی تا بیام بخورم یه لحظه همه سکوت کردن من که اصلا به روی خودم نیاوردم مادر شوهر گفت خاطره نمیتونه خم و راست بشه مادرش همش براش غذا میپزه ماه آخره و سنگینه گفت به من چه که ماه آخرشه من هوس ماهی کردم منم دیدم پرروست گفتم والا از ساعتی که همسر میره سرکار منم میرم خونه ی مامانم تا شب موقع خواب میام تا الآن استراحت بودم همین سی چهل روز رو رعایت میکنم تا تمام بشه.
حقیقتش از قبل خانواده ی شوهرم گفته بودن اگه بهش رو بدی ماهی یک هفته خونته و حتی بلند نمیشه یه آبی بخوره و اونم بخوره و باید همش بهش رسیدگی کرد وقتی میره پیش مادرشوهرم بیچاره کمردرد میگیره میگه از ساعت هشت صبح کار میکنم تا ساعت پنج صبح که خانوم رضایت بده بخوابه
بهم گفت من عادت دارم روی مبل بشینم ماه بعد که اومدم موظفی برام مبل خریده باشی تا راحت باشم منم رُک تر از اون گفتم ماه بعد زایمانمه و تا عید نمیام خونه و فعلا ماشین خریدن در اولویته و منی که زنِ خونه ام به فکر مبل خریدن نیستم گفت باشه ماشین خریدین هر جا رفتین منم میام خواهر شوهرم زود پرید وسط گفت عمه فامیل خاطره بسیار با فرهنگ هستن مثل فامیل ما نیستن خاطره دوست داره با همسر تنهایی یه سفر برن تو که تابستون هر جا ما رفتیم همراهمون بودی گفت نخیر رفتین تهران منو نبردین و غر میزد..
وقتی رفت همسر گفت خاطره سری بعد خواست بیاد بهانه میارم خونه نیستیم اگه عادت کنه بیاد دیگه ارامش نداریم و تا دعوامون نندازه نمیره گفتم شما که فامیل خودتون رو بهتر میشناسید چرا باهاشون رفت و آمد میکنید با کسی که اینطوره قطع رابطه کنید .
هم خودم و هم همسر جان بسیار روی اتاق خوابمون حساسیم اگه کسی بیاد زود در اتاق رو میبندیم حقیقتش بدم اومد رفت در اتاقم رو باز کرد گفت اتاقت مرتبه گفتم من از شلختگی بدم میاد گفت عکس عروسیت قشنگه اما خیلی لاغربودی و با یه لحن تمسخر گفت مگه پدرت بهت غذا نمیداد با حرص به همسر نگاه کردم گفتم من اندازه بودم فامیل شما زیادی پهن هستید و برای جابجاییتون باید تریلی باشه زود همسر حرفو عوض کرد تا از اتاق بره بیرون و بعد گفت خونتون خوبه اما حیاط خلوت جای منو نداره هر وقت بیام چجوری برم اونجا بشینم پاهامو بشورم فقط نگاهش کردم
خلاصه تا ساعت دو نیمه شب که رفت کلی حرصم داد
امسال ما هم دو شب یلدا گرفتیم شب اول خونه ی مادرشوهرم بودیم شب دوم خونه ی من بودیم ..پارسال خانواده ی شوهرم هیچی نخریدن گفتن هر کسی استوری گذاشت میریم اونجا تو گروه دوستام عیبتشون رو کردم و خدا خواست منو ضایع کنه امسال همه چی تهیه کردن خانواده ی شوهرم این رسم رو ندارن میوه جلو کسی بذارن مثلا میگن فلانی میوه میخوری برات بیارم حالا اگه مهمان پررو باشه میگه بیار اگرم خجالتی باشه میگه نه ممنونم خلاصه یلدای اونا با یلدای ما متفاوته.
برای یلدای اصلی که تو خونه ی من گرفتیم انار دون کردم میوه هم به سیخ چوبی زدم تخمه و پفک هم داشتیم باسلوق و ژله هم خونه ی مامانم اماده کردم نان پنجره ای هم موادشو آماده کردم خواهرم سرخ کرد خواستم کیک بپزم همسرجان گفت نمیخواد اذیت میشی و از بیرون مدل هندوانه خرید خانواده ی من اومدن خواهرشوهرم سرکار بود مادرشوهرمم گفت سرم درد میکنه نمیتونم بیام تا ساعت یک و ربع نیمه شب گفتیم و خندیدیم البته واقعا کمر درد و لگن درد بدی گرفته بودم حس میکردم فلجم دیگه ظرفها رو خواهرم شست وقتی مهمانها رفتن تا ساعت دو و نیم بیدار موندم ظرفهارو خشک کردن تو کابینت چیدم بعدش خوابیدم و فرداش نمیتونم از درد قدم بردارم و تا ساعت چهار عصر دراز کشیدم
دیروز نوبت دکتر داشتم ازمایش کبدیم مشکلی نداشت به دکتر گفتم احتمالا طبیعی زایمان کنم گفت آفرین به این شهامت گفتم البته ۵۰_۵۰ ست گفت حالا که دو دل هستی ما فرض رو روی طبیعی میذاریم چون بچه از الان درشته و تو هم تغذیه ات خوبه پس دیگه مولتی ویتامین نخور واگه سزارین کنی دهم یا دوازدهم بهمن و اگر طبیعی باشی تا بیست بهمن حالا شاید یکی دو روز عقب و جلو بشه زایمان میکنی گفت خاطره تپلی تر شدی لُپ در اوردی
گفت طبق هر سونو گرافی ای تاریخ زایمانت فرق داره اما دقیقترش سونوی یازده هفتگیه که الان ۳۴ هفته ای یعنی روز دوشنبه میشی سی و چهار هفته و یک روز ...و در کل خودتو با این هفته ها گیج نکن فقط بدون توی نُه ماهگی هستی و ماه آخر خیلی رعایت کن
خداروشکر برادر بزرگه ی همسر با زن و بچه هاش روز شنبه صبح رفت دُبی و همسر داره خداروشکر میکنه از یک طرف راحت شده و برادر کوچیکه هم هر روز عاشق میشه و به همسر میگه بیا برو خواستگاری باز یک ساعت بعد میگه نه من همون نامزدمو میخوام
پا دردم خیلی کم شده اما مچ دستم یهو میگیره و بی حس میشه طوری که هر چیزی تو دستم باشه میافته دکترم گفت طبیعیه و گفت خودم هم برای یکی از بارداریام اینطور شده بودم .
ب ن : دکترم گفت چون خیلی گرمته میتونی عرق کاسنی بخوری دیروز رفتیم عطاری تا بخریم فروشنده یه مرد سن بالا بود تا منو دید گفت چربی داری گفتم آزمایش دادم رفع شده گفت احتمال زیاد بچه زردی داشته باشه عرق کاسنی با عرق بیدمشک مخلوط کن بخور هم خنک بشی هم شیرت زیاد بشه هم بچه زردی نداشته باشه ..گفتم اول میپرسم اگه گفتن مشکلی نیست میام میخرم .
نمیدونم چرا برادر شوهرم فکر میکنه ازدواج یعنی خرید لباسی از یه بوتیک و پاساژ و یا ازدواج یعنی فقط رابطه ی جنسی
خیلی واضح تو جمع جلوی من و خواهرش به دو تا داداشاش میگه به ازدواج الان نیاز دارم نه وقتی پیر شدم و شماها با همسراتون حال میکنید فقط من مجردم ..چندشم میشه وقتی اینطور حرف میزنه وقتی نگاهم میکنه و لبخند میزنه بدم میاد حالا من هیچ ارایشی ندارم یا لباسام کاملا پوشیده و ساده ست
چندشم میشه اگه حرفی تو جمع زده بشه بقول خودش میخواد شوخی کنه و میگه الان اینو میزنم روی شکم خاطره و من اون لحظه ذهنم فقطططط سمت افکار منفی میره که این چرا اینطوری میگه یا وقتی میپرسه بچه لگد میزنه خجالت میکشم ...فامیل پدری ِ من بیش از حد لارج هستن راحتن حجاب معنی نداره اما تا حالا ندیدم پسری از فامیلمون تو جمع این رفتارها رو نشون بده
دوشنبه شب برادر همسری و مادرش اومدن خونمون و گفتن استخاره گرفتیم و بهتره کنسل بشه ولی برادرش هنوووز دو دل بود و گفت دختره رو میخوامش در اخر همسر به سیم اخر زد و با یه تماس تلفنی به پدرِ دختره گفت بهتره این نامزدی کلا کنسل بشه برادر من فکر نکنم زن نگهدار باشه و از همه مهمتر نمیخوام آرامش زندگیِ خودم از بین بره و فردا روزی بخاطر دعواهای این دو نفر اعصاب من داغون بشه و خیلی روشن گفت من بعنوان برادر بزرگترش که جای پدرشه مخالفم و پدره دختره گفت با هم کنار میان و طوری صحبت میکرد که میخواست این وصلت سربگیره دیشب باز برادر همسر زنگ میزنه میگه خاطره من دختره رو میخوام ببین شوهرت چکار کرده گفتم برو بابا تو هم دیگه شورشو درآوردی انگار لباس میخواد بخره بعد گفتم خداحافظ و گوشی رو قطع کردم اگه قطع نمیکردم ساعت دوازده شب میومد خونمون و با صدای بلندددد صحبت میکرد و تا نیمه شب نمیرفت بعد هر چی به همسر زنگ زد جوابشو نداد
همسرم خسته بود و خیلی زود خوابید اما من تا ساعت یک و نیم شب بیدار بود نزدیکای ساعت دو بود با صدای گوشی همسرجان بیدار شدیم برادر بزرگه اش بود که اون موقع شب تازه ولگردیاش شروع شده بود زنگ زد مگهههه خواب هستید؟ گفت پولایی که ازت میخوام رو الان یه نفر میفرستم بهش بده نیاز دارم همسر هم عصبانی شد گفت اولا این موقع شب بیجا کردی بیدارم کردی ثانیا بیجا میکنی آدرس خونه ی منو به رفیقای معتاد و دزدت بدی و در اخر باید بگم ندارم کمی بفهم و قطع کرد.
دیگه من حرفی نزدم فقط گفتم خدایا میشه این ادم زودتر بره دُبی تا ما راحت بشیم
سرما خوردم حال ندارم حتی بلند بشم از روزی که گفتین دیگه خونه ی مادر همسر نرفتم و صد البته اونم از خدا میخواد کسی خونش نره تا خودش بره مهمانی
سرویس لحاف تشک برای تخت گل پسری خریدم چقدر رنگهای پسرانه بی روح و سرده...
خب ادامه ی پست رو امروز که شنبه ست مینویسم
دیشب با همسری رفتیم بیمارستانی که نزدیک خونمونه با دفترچه ی مامانم رفتم چون خیلی ارزون حساب میشد ویزیت که با دفترچه ی مامان نگرفتن داروها هم کمتر از ۱۵۰۰ تومان شد بعد برای دختر عمه ام اسم داروهامو فرستادم بجز یکیش گفت میتونی بقیه رو مصرف کنی
هر کسی بارداره و اینجا رو میخونه بشدت بهش توصیه میکنم مواظب باشه سرمانخوره با هر سرفه ای شکمم درد میگیره وقتی هم سرفه هام شروع بشه نیم ساعتی ادامه داره
همسایه ی خوب واقعا نعمته خونه ی ما دو طبقه ست غروب که میشه میرم لامپ حیاط رو روشن میکنم تا دزدها فکر کنن کسی تو خونه ست دیدم طبقه بالایی بیرونه لامپ حیاط اونا هم روشن کردم چون شماره ی من و همسر رو نداشتن فردا صبح به بابام زنگ زدن به دختر و دامادت بگو برق ما مفتی نیست لامپ حیاط ما رو روشن نکنید و اگه پول برق ما زیاد بشه مبلغی هم اونا باید پرداخت کنن بابام ناراحت شد گفت این حرفها چیه شما همسایه اید گفت ربطی نداره چرا زنِ من سختی بکشه و بخاطر اینکه دختر شما از دزد میترسه ما باید پول برق بیشتری بدیم بابا هم گفت بله حق با شماست و حیاط شما فقط یک ماشین جا داره و هر شب مهمان دارید و اونا هم ماشینهاشون رو میارن تو حیاط خونه ی دخترم میذارن تو این بارونها کثیفش میکنن یا کباب میکنید حیاطش رو کثیف میکنید دخترم بارداره چرا بخاطر شما باید اذیت بشه تا حیاط بشوره و بهتره حیاطها جدا بشن و دیوار بزنیم اقاهه خجالت کشید قطع کرد دیشب باز ماشینهای مهماناشون تو حیاط ما بود و فقط یه راه باریک بود تا تونستیم به داخل خونه بریم و کلی گِل به لاستیکهای ماشینها چسبیده بود همسر کلی حرص خورد گفت نبینم فردا بری حیاط بشوری و سرماخوردگیت بیشتر بشه و به بچه سرایت کنه گفتم باشه خیالت راحت.
چند تا اسم پیدا کردم اینقدر تکرارشون کردم مثل اینکه همسر جان کم کم نظرش داره عوض میشه
فرنام ، هیرمان ، بردین، دامون ، بهرود ، آرتا ، آرشام، بنیامین .....، که خودم از بهرود و فرنام خوشم اومد
همسر هم دیشب گفت خاطره بنطرت کسرا خوبه گفتم نوچ حالا تا ببینم آخرش امیررضا رو قبول میکنه یا نه