خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

این روزها با پسرکم بیشتر از قبل بازی میکنم با کاغذ رنگی با هم بادبادک درست کردیم و می‌خندیدیم میگم با هم یعنی من چسب میزدم و اون هی پاره میکرد لوازم پزشکی رو میاره میگه مامان دودور اومد ( دکتر اومد ) 

سطل اسباب بازی ها رو خالی می‌کنه و می‌ره بالای سطل تا دستش به وسیله ها برسه و همه جا رو بهم بریزه .

عاشق خرما شده  هر شب باید بخوره در فریزر باز می‌کنه با کمک سطلش می‌ره بالا میگو میاره میگه مامالو بابالو گوگه ( مامان جان باباجان میگو ) 

درد زیادی دارم و هر لحظه حس میکنم می‌خوام پریود بشم اما خدا شاهده تحمل این درد برام راحتتره تا گرسنگی پشت سر هم ..یعنی هیچ سیر نمیشم فکم درد گرفت از بس غذا خوردم 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.