خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

جمعه با همسر رفتیم بیرون و هوا خیلی گرم بود پسرکم بدون دمپایی برای خودش توی خاک می‌چرخید و منم چون از خاک بدم میاد مرتب دست و پاهاشو میشستم اولش بدون دمپایی نمی‌رفت انگشتهاش روی خاک بود منتظر بود همسرم یا برادرم بغلش کنن حواسم نبود بهش گفتم مامان پاهات خاکی میشن بدون دمپایی نرو و همین باعث شد زیر چشمی نگاهم کنه و بره و بخنده بقول مادر و همسرم بچه به خاک هم نیاز داره دیگه بیخیال شدم فقط مرتب دست هاشو میشستم و لباسش عوض میکردم 


شب که اومدیم خیلی خسته بودم دو ساعتی با پسرکم فوتبال بازی کردم بعد هم ماشین آورد با هم سرگرم شدیم آخر شب تیلیت شیر دادمش خورد و آروم خوابید 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.