خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

خوشبختی از آن من میشود

از زندگیم مینویسم...از شادی ها و غم هام ....

مهمانی که روی اعصاب آدم رژه میره

مادر شوهرم برای بچه های برادر شوهرم پیش یکی از اقوامشون بافت و کلاه خرید و کار دست بوده تمیز و زیبا بافته بود دو روز قبل بهم زنگ زد که میخواد سفارش بده برای گل پسری هم ببافه و چه مدل و چه رنگ میخوام شبش تماس گرفت و گفت خاطره فلانی (همون خانم بافنده که دختر عمه ی شوهرم میشه و بسیااار پررو ست) میگه منو ببر خونه خاطره اینا گفتم خاله من خونه ی بابا هستم و هنوز شام نخوردیم همسر تازه از سرکار رسیده وقتی رفتم خونه زنگ میزنم بیایین که گفت نه فردا بعد از شام میاییم گفتم باشه

فردا صبح بعد از رفتن همسرجان از شبکه دو سریال هانیکو رو تماشا میکردم و همزمان خونه رو گردگیری کردم تی کشیدم ظرفهای پذیرایی شب رو اماده کردم و رفتم خونه ی پدر جان ...

شب مهمانها ساعت یازده شب اومدن و میخواستن تا صبح بیدار بمونن من و همسر هم عادت نداریم  شب بیدار بمونیم حالا من بخاطر بی خوابی بارداری اول شب میخوابم نیمه شب تا صبح بیدارم و وقتی چشمهای سرخ و خسته ی همسر رو دیدن و متوجه ی سرماخوردگی دونفرمون شدن نظرشون عوض شد و خانم مهمان به همسر گفت من تا روز جمعه غروب خونه ی مامانتم و عاشق ماهی هستم میخری میدی خانمت بپزه وقتی کارش تمام شد زنگ میزنی تا بیام بخورم یه لحظه همه سکوت کردن من که اصلا به روی خودم نیاوردم مادر شوهر گفت خاطره نمیتونه خم و راست بشه مادرش همش براش غذا میپزه ماه آخره و سنگینه گفت به من چه که ماه آخرشه من هوس ماهی کردم منم دیدم پرروست گفتم والا از ساعتی که همسر میره سرکار منم میرم خونه ی مامانم تا شب موقع خواب میام تا الآن استراحت بودم همین سی چهل روز رو رعایت میکنم تا تمام بشه.


حقیقتش از قبل خانواده ی شوهرم گفته بودن اگه بهش رو بدی ماهی یک هفته خونته و حتی بلند نمیشه یه آبی بخوره و اونم بخوره و باید همش بهش رسیدگی کرد وقتی میره پیش مادرشوهرم بیچاره کمردرد میگیره میگه از ساعت هشت صبح کار میکنم تا ساعت پنج صبح که خانوم رضایت بده بخوابه 


بهم گفت من عادت دارم روی مبل بشینم ماه بعد که اومدم موظفی برام مبل خریده باشی تا راحت باشم منم رُک تر از اون گفتم ماه بعد زایمانمه و تا عید نمیام خونه و فعلا ماشین خریدن در اولویته و منی که زنِ خونه ام به فکر مبل خریدن نیستم گفت باشه ماشین خریدین هر جا رفتین منم میام خواهر شوهرم زود پرید وسط گفت عمه فامیل خاطره بسیار با فرهنگ هستن مثل فامیل ما نیستن خاطره دوست داره با همسر تنهایی یه سفر برن تو که تابستون هر جا ما رفتیم همراهمون بودی گفت نخیر رفتین تهران منو نبردین و غر میزد..


وقتی رفت همسر گفت خاطره سری بعد خواست بیاد بهانه میارم خونه نیستیم اگه عادت کنه بیاد دیگه ارامش نداریم و تا دعوامون نندازه نمیره گفتم شما که فامیل خودتون رو بهتر میشناسید چرا باهاشون رفت و آمد میکنید با کسی که اینطوره قطع رابطه کنید .


هم خودم و هم همسر جان بسیار روی اتاق خوابمون حساسیم اگه کسی بیاد زود در اتاق رو میبندیم حقیقتش بدم اومد رفت در اتاقم رو باز کرد گفت اتاقت مرتبه گفتم من از شلختگی بدم میاد گفت عکس عروسیت قشنگه اما خیلی لاغربودی و با یه لحن تمسخر گفت مگه پدرت بهت غذا نمیداد با حرص به همسر نگاه کردم گفتم من اندازه بودم فامیل شما زیادی پهن هستید و برای جابجاییتون باید تریلی باشه زود همسر حرفو عوض کرد تا از اتاق بره بیرون و بعد گفت خونتون خوبه اما حیاط خلوت جای منو نداره هر وقت بیام چجوری برم اونجا بشینم پاهامو بشورم فقط نگاهش کردم 


خلاصه تا ساعت دو نیمه شب که رفت کلی حرصم داد 

نظرات 2 + ارسال نظر
نمکی پنج‌شنبه 12 دی 1398 ساعت 14:19 http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

وای چقدر حرص درآر...از خونه پرتش نکردی بیرون خیبی جای شکر داشت

تا الان دارم حرفاش یاداوری میکنم حرص میخورم

ترانه جمعه 6 دی 1398 ساعت 14:45 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

من واقعا به تنهایی این توانایی رو دارم کل قوم شوهر تو رو به رگبار ببندم.با این حالت به این قوم یاجوج ماجوج سرویس بدی میکشمت

عاشقتم
نه عمرا محلشون بدم وقتی اونا سرد هستن منم باید سرد باشم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.